۷/۲۲/۱۳۸۸

درد دلی با خاتمی به مناسبت روز تولدش

درد دلی با خاتمی به مناسبت روز تولدش.

سلام،

امروز می خواهم برای تو بنویسم. ببخشید که شما را تو خطاب می کنم. چون برای من نه رئیس هستی، نه فرمانده و نه استاد و نه رهبر. تو برای من از همان ابتدا یک دوست بودی. که البته در ادبیات من،دوست، رفیق خطاب می شود. پس رفیق شفیق، خلاصه ای از آنچه که در این ۲۲ سال عمر رفته، بر من گذشته است را برایت بازگو کنم. شک ندارم اگر بخواهم تمام دردهایم را یکی یکی بین این خطوط بگنجانم،کلمات و خطوط تاب نخواهند آورد و به ناگاه از هم خواهند گسیخت.

با تمام این وجود،سفره دلم را تا زمانی که اشک های رها شده ام،سوی چشمانم را نربوده باشد،برایت تعریف می کنم.پس بیا و هم سفره من شو تا از این قوت روزانه ام یعنی درد،کمی با هم شریک شویم.قصد ندارم روز تولدت را به کامت تلخ کنم.اما بطور خیلی خلاصه شرح وقایع می کنم.کودکی بودم پر جنب و جوش.پدرم مرید علی(ع) بود،من هم به واسطه عشقی که به پدرم داشتم و دارم به علی علاقه مند شدم و به ناگاه خود را در دریای عشق مولا یافتم.از همان سالهای ابتدائی تحصیل،به واسطه استعدادی که داشتم به قرائت قرآن روی آوردم و در آن زبده نیز شدم.به لطف سخنان پدرم و چند روشنفکری که دور و برم بودند،اسلام را از برون دیدم و به هسته اش رسیدم.همین شد که وارد ستاد میر حسین موسوی و جمع بچه های میدانی ستاد مرکز،و گفتگوگران جوان شدم.این کار را برای نجات شأن دین خدا کردم،برای آنچه که تو هشت سال برایش خون دلها خوردی:منش انسانی.

به مقطع راهنمائی که رسیدم،در آن زمان جمعی متحجر اطراف مرا فرا گرفتند.تصور اینکه در بین آنها بخواهی زندگی کنی غیر ممکن است،اما من این کار را سه سال انجام می دادم.همین هم شد که می دانم این روزها با چه کسانی طرف هستیم.

همان جماعتی که خودشان و همپالگی هایشان در این 3 ماه و روزهای سیاه تیر سال 78 مردم را کشتند و به اسارت بردند.همان ها که اسلام را قورت دادند ولی یادشان رفت اسلام برایشان زیادی است و نمی توانند آنرا هضم کنند.طبیعی است،کسی که کتاب خدا را هر طور که بخواهد می خواند و وسعت دیدش به اندازه سایه اش است،در نهایت دین خدا را درک نخواهد کرد؛و هر کاری که در باب دین انجام دهد تنها آنرا بد نام خواهد کرد.

روزی که سعید حجاریان را ترور کردند را به خوبی به خاطر دارم.آنها می گفتند کار،کار منافقان است و باز هم همان تئوری توطئه.توهم همیشگی حمله دشمن فرضی.

من زیر بار تحجر آنان در حال له شدن بودم.اشک می ریختم و تاب و توانم در شرف به باد رفتن بود که ناگاه... تو آمدی.تو مثل کسی بودی که ضامن چندین و چند ساله یک فنر که سالها تحت فشار بوده است را آزاد کرد.من عاشق آن منش تو شدم.آن خنده هایی که هنوز هم بوی آرامش می دهد.آن سخنان حکیمانه ات که جمعی را دوباره به خدا و اسلام و آزادی امیدوار کرد.تو بودی که برگ سبز امید را در دل من و امثال من پروراندی.

به خدا قسم احساس می کنم حرفهای بسیاری را ناگفته رها کرده ام؛اما بدان تو همان سید خندان باقی خواهی ماند و من هم همان جوان پر امید اطلاح طلب.

تولد تو،شکفتن گلی دیگر در باغ سبز اصلاح طلبی است.

امیدوارم این گلها تا ابد سبز بمانند تا امید مردم آزادیخواه همچنان شاداب بماند.


سید! همراهم بمان که بودنت امیدم را دو چندان می کند...

و بخند که اگر نخندی همه می فهمند در دلت چه می گذرد.............

همرزم تو
محمد حسین فوقانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر