اينجانب سردار محمد رضا نقدي طي يك عمليات انتحاري در عراق بدنيا آمدم. پدرم وقتي متوجه شد كه من استعداد سردار شدن دارم منرا به ايران آورد و ده سال بعد فارسي هم ياد گرفتم. مثلاً الآن بلدم به فارسي بگويم ارواحنا له الفدا. خانه ما در عراق البته تا خانه باباي شاهرودي اينا دوتا كوچه فاصله داشت ولي تا خانه باباي لاريجاني اينا همش سه ايستگاه راه بود. چه خوب شد كه باباهاي ما همانموقعها ما را آوردند ايران هر كدام يك گ...ي شديم وگرنه در عراق هيچ گ...ي نميشديم. در زمان جنگ تحميلي كه اين بعثيهاي نامرد اگر ميگرفتند يا ميكشتند يا كارهاي بد بد ميكردند البته منرا كشتند. هنوز خودم نميدانم كه موقع جنگ در كجاي نور عليه ظلمت بودم ليكن احتمال ميرود همانجائي بوده باشم كه مموتي هم كه آنموقعها هنوز عمه اش در اسرائيل پيدا نشده بود بوده. سپس مدتي گم شدم و هيچكدام از حوادث تروريستي در هيچ جائي كار من نبود. بنده از سال هفتاد و هشت ناگهان روئيده شدم و چون خيلي عاشق ولايت ميباشم يكروز عطا مهاجراني و عبدلله نوري را در نماز جمعه گرفتم زدم. بنده زورم زياد بود و اين شد كه هجده تير همان سال هم يك عده را دراز كردم. خدا رحمت كند اين شعبان بي مخ را كه آنموقعها مد شده بود. از همانموقع با ذوالقدر رفيق شدم و بالاي ميدان فلسطين براي خاتمي مسلسل كاشتيم. ما يك گروه بوديم كه به همه چيز فشار ميداديم. چه روزهائي بود يادش بخير ...
بعد از آن يكبار رفتيم شهرك غرب پولهاي يكنفر از مرفهين بي درد را به نفع مستضعفين دزديديم و اينجور كه ميگويند به خانم هم تجاوز كرديم در رفتيم. از آنموقع تا حالا تقريباً سه ميليون نفر از من شكايت كرده اند كه چون قوه قضائيه مستقل است چيزي را نتوانستند بخورند. رهبري كه ديد من خوب تجاوز ميكنم منرا فرمانده بسيج مستضعفين كرد و من هي مستضعفين را براي دزدي بسيج ميكردم. يكبار هم حوالي پونك توسط پليس دستگير شديم كه بعداً معلوم شد داشتيم رد ميشديم اشتباهي شده ما پليس را دستگير كرديم و پرونده اش توي دفتر اين كروبي هنوز موجود است. بنده فقط متهم به صد تا قتل هستم كه باز چون قوه قضائيه مستقل است پرونده را الآن گذاشته اند توي كشو. يكبار كه كار من به دادگاه كشيد معلوم شد اين محسني اژه اي الدنگ دهن لق پشت ماجرا بوده بعد معلوم شد ما يكنفر دو نفر نيستيم يك لشكريم همه مان "مخLess" خدا كه من همه را بسيج ميكردم. كار داشت به خود رهبري ميكشيد پرونده را زدند تو سر قاضي گفتند بيشعور! ميگويند من بعداً قاضي پرونده را كشتم كه البته دروغ است. بعد از اينكه مموتي با رأي زنده و مستقيم ملت ايران روي كار بقيه دنيا آمد من شدم رئيس مبارزه با قاچاق و اينجور چيزهائي كه خيلي وارد بودم. بنده هنوز خودم هم نميدانم مبارزه با قاچاق كالا چه ربطي به يك سردار دارد ولي اينجا همه چيز به سردارها ربط دارد. بعداً كه اشتباهي اسم شركت بهزيست بنياد را كه مثل بقيه قاچاقچي ها هيچ جوري هيچ ربطي به هيچ جاي سپاه ندارد رو كردم با توجه به خدمات ارزنده ام فوراً منرا از آنجا كشيدند پائين و چون اگر بيكار مي ماندم ممكن بود خداي نكرده با كسي درباره چيزي حرف بزنم و طائب هم قيمت بطري را در بسيج گران كرده بود الآن بجاي اون فرمانده بسيج شدم. خودمانيم از وقتي كه از عراق آمده ام اولين بار است كه در يكجائي كار ميكنم كه به سردار بودن ربط دارد!
علیرضا رضایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر