۸/۲۹/۱۳۸۸

آن زمان که ما را نادیده انگاشتی

جنبش سبز، خشم یا خشونت:
آن زمان که ما را نایده انگاشتی


گاهی در حال خواندن تحلیل های متفکران و بزرگان جنبش احساس می کنم که تا چه حد از واقعیت ماجرا بی خبر مانده اند و این به زعم من بزرگترین خطری است که جنبش سبز ما را تهدید می کند. یاد دکتر شریعتی می افتم و می ترسم که مبادا جرقه ای بزند، شاید جرقه پیروزی، ما در چهره های هم نگاه کنیم و احساس کنیم که همدیگر را نمی شناسیم و آنگاه این بیگانگی و نا آشنایی ما را به کجا خواهد برد؟

همه می دانند و می پذیرند که هسته جنبش سبز در ایران و در میان توده ی جامعه متوسطی است که سالهاست انکار شده اند و من از میان آنها هستم. از میان جمعی که وطن را ترک نکرده اند، مانده اند و میخواهند بمانند. از میان آنها که تا پایان سال ۸۴ شاید مشکل چندانی بیش از مشتی بی عدالتی با جمهوری اسلامی نداشته اند. مردمانی که تحصیل کرده اند وخوب می فهمند، اما سیاستمدار نیستند و تئوری نمی دانند؛ مردمی که از مدرک جعلی کردان و آبروریزی دوربان زجر می کشند. مردمی که خاتمی را دوست دارند اما از او گله دارند که چرا بودنشان را باور نکرد. این مردمان به قول رفیقی، شن های کف رودخانه اند، مردمان جنگ ، مردمان تحریم ، مردمان تولید در فضای پر ارتشای ایران، مردمان تحقیق در فضای رانت های علمی، مردمان زندگی، مـردمان ایران، اینان سالهـاست که نـادیده شـدن را تحمل می کنند، گاه می آیند و خـودی نشـان می دهند و معادله ای را بر هم می زنند و نگاه می کنند که آیا کسی وجود پرشکوهشان را دیده است؟ و دوباره قهر می کنند و دوباره و چند باره می آیند.

سالهاست که خشمگین اند که چرا دهانشان را می بویند، چرا میوه ممنوعه اند، چرا همیشه باید مرئوس روسای کم سوادتر و بی عرضه تر باشند، و مهمتر اینکه چرا مجبورند که درخانه خودشان در ایران خودشان که ارث پدرانشان است، خودشان نباشند، چرا باید برای رضای آنها که فسادشان عرش خدا را به فغان آورده، حجاب بر سر کنند و بر سر دختران خردسالشان نیز، چرا؟ چرا در زمانهایی که قهر نکرده اند باید به پای صندوق بروند و از میان بد و بدتر، بد را انتخاب کنند...، همه اینها مایه خشمی مزمن است که می بایست باورش کنیم. این مردمان هر روز بیشتر و بیشتر تحمل جمعی این ظلم مکرر را بالا بردند تا آنجا که حکومت با آوردن رئیس جمهوری وقیح، مهمترین ابزار ماندنشان و شبه زندگی کردنشان را از آنها گرفت. دیگر این چهره ی کریه با آن دروغ های فاحش و رفتار ناصواب راهی برای خود فریبی برایشان باقی نگذاشت و داروی تحمل آفرینی سی ساله ی ما ناگهان از اثر افتاد. دیگر نتوانستیم خودمان را گول بزنیم و نفسی بکشیم .

اینکه چه گذشت از التماس ها به خاتمی برای آمدن و بعد دل به موسوی بستن، شاید مجالی دیگر بطلبد اما ما مردمان از میان آن دو نفر که نه احمدی نژاد بودند و نه با او هم نژاد، موسوی را برگزیدیم. چرا ؟ چون احساس کردیم که اکثریت ما او را ترجیح می دهند، لباس کروبی هنوز ما را می ترساند اگر چه شجاعت و صراحتش عقده های سرکوب شدنمان را سخت قلقلک می کرد. اما ما مردمان، موسوی را برگزیدیم و هرگز نباید فراموش شود که مهمترین دلیلش باور بودن ما بود. اینکه تا قبل از انتخابات چه امیدها در دل پروردیم ، چه شورهای نهان را تا نیمه های شب در خیابانهای تهران فریاد کشیدیم، حکایتی کهنه و برای من سخت درد آور است. آن خنده های امیدوار، آن شوق و نشاط، آن کری خواندن های شبانه و آن شالهای سبز، کابوس شبهای من است و همه شادیمان نه برای موسوی برای این بود که ما انکار شدگان، ما ظلم دیدگان، ما زبان درازها، ما ممنوع ها، همدیگر را یافته ایم و دانستیم که ما بی شماریم و لحظه ای را برای عرض اندام از دست ندادیم. ما فکر کردیم که این ما هستیم که بر سر موسوی با نظام معامله می کنیم و موسویشان را رئیس جمهور می کنیم تا بدانند که ما هستیم. همان مایی که معادلات ناطق را سال ۷۶ بر هم ریختیم و باز هم انکار شدیم، مایی که مسلمانیم ولی متهم به نبودن، ما مسلمانیم اما چوب اسلام در دست نداریم و از خوردن هر سمی به اسم اسلام خسته ایم که زخم زبانهای آن را از اندازه پاچه ی شلوار در دبیرستان ، تا کمیته انضباطی دانشگاه ، تا حراست اداره و صدها خاطره دیگر بر روح و روان داریم .

ما فکر کردیم که پیروزیم نه در به ریاست جمهوری رساندن موسوی که در اثبات بودنمان و بیشمار بودنمان، در اثبات اینکه ماییم که مماشات کرده ایم و کشور را به آنها سپرده ایم. غافل از اینکه باز هم ماههاست برایمان نقشه کشیده اند.

اما ۲۳ خرداد، بیش از هر بار در تاریخ، انکار شدیم، ما نبودیم، رای ما نبود، رای ما دزدیده شد و اینبار نتوانستیم، دیگر نتوانستیم که آن داروی شفابخش خود فریبی را بکار بگیریم که آنها هیچ روزنه ای برای فرار ما از آنچه بر سرمان آوردند باقی نگذاشتند. به ما توهین شد و دیگر تاب تحمل نداشتیم. ما جماعت توهین شدگانیم. مگر در خصوصی ترین مسائل زندگیمان سرک نکشیدند و دم بر نیاوردیم؟ مگر استعدادمان را زیر پا له نکردند و باز هم تحمل کردیم؟ هر لحظه لحظه زندگی ما به جرم " آنها نبودن" سرشار از توهین بود اما این جنایت دیگر ورای تحمل بود. ما خشمگین شدیم، بله خشمگین شدیم، گویا ناموسمان را راهزنان به یغما برده اند، درد کشیدیم و تحمل نکردیم چرا که ما بی شماریم و آنها دانستند که ما بی شماریم و با ما چنین کردند، چه توهینی فراتر از این؟

اما ما مردمان سبز در گذر از این سالها و حوادث، بسیار می دانیم و خوب می فهمیم که راه ما از خشونت و بی دادگری نمی گذرد که ما مردان راه خشونت نیستیم. ما مردمان استقامت و فهم و آگاهی، راه مدنیت را دنبال کردیم، همان راهی که سالهاست در پیش گرفته ایم.

جنبش سبز سالهاست که آغاز شده شاید پیشتر از سال ۷۶، پس سبزها خوب می دانند که مدنیت را چگونه صرف کنند، نه، عمدتاً کتابهای اصول مبارزات مدنی را نخوانده اند اما هر کدام می توانند کتابی در این باب بنویسند، این مردمان سبز خیابانهای ایران، بهتر از هر سیاستمدار و جامعه شناسی می دانند که در کف شیر نر خونخواره ای به اسیری گرفتارند اما راهشان اینبار تسلیم و رضا نیست. راهشان از بودنشان می گذرد. درست از همان نقطه ای که به شرف و حیثیتشان تجاوز شد، همان چیزی که سالهاست از انکار شدنش زجر می کشند برنده ترین سلاحی است که در دست دارند. فقط باشند و مرتب به همدیگر اطمینان بدهند که هستند، علی رغم اینکه رسانه ی ملی کشورشان هر روز و هر شب بیش از همیشه انکارشان می کند.

همه اینها مقدمه ای بود تا به ۱۳ آبان برسیم و آنچه بر ما مردمان گذشت و من زبانه کشیدن خشم را در چشم های پرشور سبزها دیدم. در مقابل بودن ما سلاحی که دشمن در دست گرفته در درجه اول ایجاد وحشت است ، وحشت. چرا که آنها خوب می دانند در طول سالیان با ما چه کرده اند و همه آنچه بر ما رفته و می رود سخت ترسناک و ورای شجاعت انسانی است، اما اینبار ندانستند که بی رحمانه ترین شلاق این سی سال را روز ۲۳ خرداد بر تن ما زدند و ما سخیف ترین تجاوز به ناموسمان را همان روز تجربه کرده ایم و آنها نفهمیدند که دیگر چیزی برای از دست دادن برایمان باقی نگذاشته اند.

۱۳ آبان جمعیت از هر سو، از هر خیابان و هر کوچه به سمت میدان هفت تیر می خروشید، صدای مرگ بر تو از زیر زمین های مترو سطح خیابان ها را می لرزاند، در تمام خیابان ها صدای کف زدن های پرشور و مرگ بر دیکتاتور با شعارهای طنز گونه ی این مردمان مصمم به گوش می رسد و لباس شخصی ها در میان جمعیت به این سو و آنسو می روند و مرتب کد می دهند ، و هفت تیر، سراسر دژخیمی که اینبار بودنت را نمی خواهند. زنجیر می کشند، باتون می زنند، ناسزا می گویند و لگد می زنند، به جرم بودن و هنوز سبز ماندن. ما مردمان سبز انتظار سکوت می کنیم، نگاه می کنیم و راه می رویم. می رویم و باز می گردیم و باز هم تن به باتون ها و زنجیرهایشان می دهیم. اینبار بودنمان را نمی خواهند ، امروز به صدای بلند می گویند که شما بی شمارید، شما را دیده ایم اما حق بودن ندارید، خانه پدری را غصب کرده ایم، یا بمیرید یا بروید و این حتی شاید از انکار بدتر است. در مرحله ی انکار بازهم راه فراری برای خود فریبی هست اما این فریاد بمیرید دیگر ورای تحمل اندیشه های سبزمان بود.

ما دهان بسته و بی شمار گذر می کنیم و شاهد چند ده نفر جیره خواریم که پرچم تابان و فریاد زنان می گذرند و بی شرم از حضور مافریاد می زنند که لشکریان عاشق رهبرند.

خشم فروخورده ی ما میوه ی توهین مکرر به موجودیت ماست، به بودن و باهم بودن ما و همین است دلیل دلاوری پر رنگ تر زنان چرا که زنان ما بودنشان ، شاخص بودنشان و تواناییشان همواره بیشتر و بیشتر انکار شده و بیشتر و بیشتر مجبور شده اند که به بودنی جز ذاتشان تظاهر کنند.

در هر سوی میدان هفت تیر هر لحظه شلیک گاز اشک آوری و جمعیتی هراسان ، در هرلحظه انتظار ضربه ای و در هر گذر صدای چندش آور باتون های برقی ، در ابتدای هر کوچه ای مجروحی درحال ناله کردن و باران لگدهای ماموران به آنان که قصد کمک دارند. اینجا کجاست؟ تهران آسوده ی فروردین ۸۸ کجا و این صحنه کارزار کجا؟ ولی در میان همه این آتش و دود و فریاد آنچه بیشتر مرا می ترساند نگاه های خشمگین سبزهاست. شاید چشمان من هم اینگونه بودند، چه اگر بودند حرجی نیست.

این ترس از ستمگر مایه ی خشم است ، این دهان بسته و پر فریاد مایه خشم است ، این ناموس بر زمین افتاده و مظلوم مایه ی خشم است ، آن صدای نا عادل که از صدها بلندگو فضـای مفتح را می لرزاند مایه ی خشم است ، شیرودی که با وجود این همه مامور در خیابان ها هنوز لبالب پراست از نیروهای تازه نفس مایه خشم است ، آن قطره های خون بر چهره آن دختر زیبا مایه خشم است ، آن ناسزاهای تحقیر کننده از دهان کثیف ترین و ابله ترین مردمان که بر سر شریف ترین انسان ها می بارد و دم بر نمی آورند مایه خشم است، خشم ، خشم ، ... و چقدر ما مردمان می دانیم و چقدر خوب می فهمیم که هرگز حتی آن پسران پرشور پانزده ، شانزده ساله ی ما دست به سنگی نبردند تا خشم را با فروریختن شیشه ای تسکین دهند ، چقدر می دانیم و چقدر انسانیم که آن جمعیت ده بیست نفری جیره خوار را طعنه ای نمی زنیم تا شاید دلی شاد کنیم .

خشم بر ما ممنوع نکنید چرا که هیچ ملتی بهتر از ما نمی داند که خشم را چگونه مهار کند و در کدام ظرف مدنیت جا بدهد.

۱۳ آبان روز تسخیر خیابان های تهران توسط دانشجوهاست و آنگاه که فرزندان دانشگاه را در پشت درهای دانشگاه زندانی می کنند و مجال خروج نمی دهند ، از آن جان های مشتاق آغوش مردم ، از آن دلهای پرشور و آرمان خواه جز خشم چه توقع دارید؟ هیچ نکردند و تنها خشمگین شدند. مگر آن شعارهای مرگ و لعن و نفرین جز از دلی پر خشم بر می آید. روز قدس ، روز آزادی بود ، روز نشاط ، روزی که مجبور شدند زنده ماندنمان را باور کنند. آن روز کسی سبزها را خشمگین نکرد و سبزها جز ذاتشان ، جز نشاط و شوق آزادی فریادی نزدند. اما امروز فریاد دادخواهی به کروبی از سر درد است و فقط یک شعار نیست ، درک آنچه در سیزده آبان گذشت آسان نیست و من ۱۳ آبان را شروع فصلی دیگر در جنبش سبز می دانم و بر همین اساس وزش بادهای موسمی اش را انتظار می کشم، اما هم اکنون بیاندیشیم تا چه کنیم که طوفان نشود؟ ۱۳ آبان روزی است که ما مردمان دانستیم که راهی جز رفتن انکار کنندگان نیست و یکباره عزم جزم کردیم و فریاد زدیم که باید بروند. ما بسیار تلاش کردیم که آنها دست از انکار بردارند و اینچنین نشد.

نه تجربه جنبش های مردمی و انقلاب دارم و نه تسلطی بر اصول جامعه شناسی اما آنروز چهارشنبه در دلهای سبز مردمان این جنبش، اتفاقی افتاد که حتماً باید شناسایی شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر