۸/۱۵/۱۳۸۸

"شجاعت" در مقابل ملت زانو زد!

"شجاعت" در مقابل ملت زانو زد:
مي مانيم تا پيروز شويم!


چيز تازه اي نيست وقتي كلمات "كم" مي آورند! وقتي براي بيان چيزي، كلمات "ناچيز" مي شوند! امروز من با همين كلمات ناچيز، مي خواهم از بزرگي به نام "شجاعت" مردم وطنم سخن بگويم و بخت خود را آزمايش كنم. مي خواهم ببينم آيا مي توانم با همين ابزار، با همين كلمات ساده، از بزرگي و قدرتي كه در روح بزرگ شما مردم است و بتخانه استبداد را لرزانده، آنطور كه شايسته شجاعتتان باشد، چيزي بنويسم و ابريشمي از كلمات ببافم و براي سپاس، نثارتان كنم؟ نمي دانم مي توانم يا نه؟ آخر چگونه زباني و قلمي مي تواند توصيف كند اين خروش سبز مردم سرزمينم را؟ مردمي كه "بي دفاع" و آرام آمدند و صف كشيدند در برابر نيروهاي تا "بن دندان مسلح" و وحشي! مردمي كه با دستان خالي، آرزوهاي خود را سرودند و شعارهاي خود را سر دادند و حقانيت خود را فرياد زدند. مردمي كه ايستادند و باتوم خوردند و زخمي و دستگير شدند. مردمي كه گاز فلفل و اشك آور را فروبلعيدند، ولي باز هم در خيابان ماندند و ترس را تحقير كردند. مردمي كه نترسيدند. مردمي كه ماندند و اقتدار حكومتي مستبد و ديكتاتوري خونريز را تحقير كردند، در كمال خونسردي! با لبخند، با نگاه!


اين ملت "شجاعت" را معنا كرده اند."شجاعت" را آن مأموران كلاه پوش و مسلح و خونريز ندارند كه خود را زير لايه هاي محافظ و جليقه ها و كلاهها مخفي مي كنند و تمام غيرتشان كتك زدن مردم و پسران و دختران بي دفاع است، "شجاعت" را آن دختر و پسري داشت كه "مردانگي" نيروهاي سپاه را به "سخره" گرفت و با دست خالي، ايستاد و به چشمان آن مأموران عبوس خيره شد و شعار داد و تحقيرشان كرد و با زيركي از زير "باتوم ها" گريخت تا در خيابان بعدي، دوباره بگويد از استبداد خسته است اما از مبارزه نه. شجاعت حقيقي، ايستادن مقابل مأموران حاكميتي است كه نشان داده توسط نيروهايي از اراذل و اوباش و چماقداران و تيغ زنان و متجاوزان حمايت مي شود كه هيچكدام ماندني نيستند و وحشت زده اند. تعدادي آدم حقير كه پشت نقابها و يونيفورم ها پنهان مي شوند و از تمام صفات آدمي، حيواني ترين را در خود انباشته اند و براي ناني كه بر سفره خانواده مي گذارند، حاضرند آدم بكشند، بر سر دختري بي پناه باتوم بزنند و به چشمان پسري بيگناه گاز فلفل بپاشند.


چگونه مي توان از "شجاعت" اين مردم گفت و تشكر كرد، وقتي واژه ها "لكنت" پيدا مي كنند و واژه "شجاعت" در مقابل اين ملت مقتدر و نترس، دچار احساس حقارت مي شود؟ "شجاعت" را آن خانواده هايي دارند كه بچه هايشان را از رفتن منع نكردند. خانواده هايي كه شنيدم قرآن بالاي سر پسر يا دخترشان گرفتند تا به راهپيمايي برود و اعتراض كند. خانواده هايي كه در حوالي خيابانهاي شلوغ، درب منازل خود را باز گذاشتند و بدون ترس از بعد، به مردم پناه دادند تا اندكي بر زخمهاي خود مرهم بگذارند و آبي بنوشند و دوباره به خيابان بازگردند و مقاومت كنند. "شجاعت" را آن محافظان غيرتمندي دارند كه نگذاشتند شليك مستقيم گلوله اشك آور توسط سپاهيان، قهرمان ملي ما "مهدي كروبي" را زخمي كند و مظلومانه به ميان پريدند و زخمي شدند، ولي "امانتداري" كردند. شجاعت را خود شيخ دارد كه "مفهوم شجاعت" را به زانو در آورده است! كروبي با وجود "تهديد حكومتي" مبني بر احتمال انجام عمليات انتحاري(!) بر عليه او، مصّمم و مردانه به ميان ملت آمد و تا مورد سوء قصد قرار نگرفت و بر زمين نيفتاد، ماند و با پاهاي خود از ميدان به در نرفت و باز هم بين مسير ايستاد و باز هم به ميان مردم آمد. "شجاعت" را اين دختري دارد كه روبان سبز بلندي را ميان انگشتان دو دستش تابيده و خط سبزي ساخته و به چشمان مأمور پليس خيره شده و او را پس مي زند و از وي عبور مي كند! آيا "شجاعت" در مقابل بزرگي عمل اين عزيزان، حرفي براي گفتن دارد؟ وقتي شجاعت حرفي براي گفتن ندارد، چه جاي تهديد و ارعاب از سوي ترسوترين فرماندهان نظامي و حاكمان و كودتاچيان؟ وقتي شجاعت به احترام اين ملت "سكوت" مي كند، چه جاي رجزخواني براي حاكمان حقير باقي مي ماند، كه چنين ملت شجاعي را بترسانند و تهديد كنند؟ و اصلا" آيا مي توان ملتي چنين شجاع و نترس و به تنگ آمده را با ارعاب در خانه ها زنداني كرد؟ و آيا مي توان نداي حق خواهي آنها را سركوب كرد؟ آيا مي شود چنين ملتي را از حقوق بديهي و انساني خود، محروم ساخت؟ تا كي؟ و چطور؟ با سركوب و خشونتي كه توسط اين مردم "به زانو" درآمده؟


اين ملت "كيمياي هستي" را شناخته و "كليد" آن را يافته است. كيمياي هستي، "آزادي" از يوغ استبداد و ديكتاتوري است و "كليد" آن؛ دست شستن از ترس ها و نگراني هاست. ملتي دست از جان شسته را از چه مي ترسانند؟ آنها آزادي مي خواهند و ترديد نكنيد به آن هم مي رسند. كليدش را يافته اند. كليد آزادي؛ دل كندن از اين زندگي نيم بندِ نيم نفس است كه به مرگي تدريجي شباهت دارد تا زندگي. كليد آزادي؛ به خيابان آمدن و اعتراض كردن است و "دل بستن" به يك زندگي تمام و كمال و محترمانه، آنگونه كه شايسته انسان است. اين مردم را هرگز نمي توان با رعب و فشار و باتوم و شكنجه و مرگ، به آن زندگي نكبت بار كه حكومت برايشان ساخته بازگرداند. زندگي ذلت باري كه تمام اجزاي آن را حكومتي بدسليقه و جّبار تعيين كرده و حتي "زنده ماندن" هم نيست چه رسد به "زندگي كردن"! اين مردم از آن "زندگي نيم بند نيم نفس" دل كنده اند، وگرنه به استقبال گلوله و گاز و باتوم و شكنجه نمي آمدند. اگر حكومت اين واقعيت را مي فهميد كه با ملتي كه از زندگي اش دست مي شويد، نبايد با زبان زور سخن بگويد، شايد به اين سرعت به "فروپاشي" نمي رسيد. و البته خدا را هزاران سپاس كه ديكتاتورها هرگز اين چيزها را نمي فهمند و با دست خود، سرعت زوال خود را سرعت مي بخشند! مردمي كه به "استقبال" گاز و باتوم و زندان مي آيند، شجاعت را "تسخير" كرده اند و غلبه بر چنين ملتي شجاع و نترس، كاري نيست كه نظام ديكتاتوري وحشت زده با نيروهاي حقيرش بتواند از عهده اش برآيد. آنها تنها سرعت فروپاشي خود را بيشتر مي كنند و اين موهبتي است براي آزادي خواهان، براي ستمديدگان، براي مردم.


امروزه مرز ميان حق و باطل به طرز كاملي تفكيك شده و ديگر نمي توان در "ميانه" حركت كرد. اين نظام چاره اي جز تمكين به خواسته هاي ملت ندارد. در يك سو "باطل" با تمام زشتي ها ايستاده، كشور را غصب كرده، ملتي را به گروگان گرفته و ثروت ملي را در چنگ گرفته و مي خواهد بيشتر از اين كه اكنون كرده، زندگي يك ملت را سياه و تير بخت كند. حكومتي كه مي خواهد با هدفمند كردن يارانه ها، "خاصه خرجي" كند و قشري محدود از بسيجيان و پاسداران را سير و ثروتمند كند تا در وقتش بتوانند بر ميليونها نفر مردم محروم و گرسنه و فقير حكم برانند و باتوم بزنند و تجاوز كنند. در سوي ديگر، ملتي "برحق" ايستاده و مي خواهد "زندگي اش" را پس بگيرد. فهم هوشمندانه مردم از همين واقعيتها بود كه موجب شد ديروز علاوه بر نسل جوان و آزادي خواه، مردم به ستوه آمده از فقر و بيكاري و فساد و گراني هم به جنبش سبز بپيوندند و قشرهاي تازه اي، از زنان خانه دار و مردان ميانسال، به اكسير شفابخش "دل كندن" دست يابند و از آن "مرگ تدريجي ذليلانه" دل بكنند و به خيابانها بيايند. مردمي كه ديروز در خيابانها بودند، در رشت و تبريز و شيراز و اصفهان و مشهد و اراك و ... طيفي از مردم به ستوه آمده از ظلم و بيداد و فقر و فساد بودند كه به اكسير "دل كندن" ايمان آورده اند. دل كندن از اين زندگي ذلت بار، و دل بستن و ساختن يك زندگي بهتر. يك دنياي عادلانه تر، شادتر و زيباتر.


حالا كه كار به بافتهاي داخلي اجتماع ايرانيان رسيده، حالا كه حكومت به جاي مرهم، نمك بر زخم هاي ملت پاشيده، حالا كه از مرزهايي عبور كرده و دستانش به خون بيگناهان آغشته شده، اين انقلاب سبز سر باز ايستادن ندارد.


بابک داد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر