۱۲/۰۳/۱۳۸۸

پله پله تا کجا

پله پله تا کجا

. ادامه راه سبز«ارس»: پیش از پرداختن به اصل موضوع اجازه می خواهم بی تعارف و رودربایستی بر این نکته تاکید کنم که این روزها سخن گفتن و مقاله نوشتن کار چندان آسان و دلچسب و خوش عاقبتی نیست.

نه از آن رو که چارچوب ملاحظات به قواره «تنگ قفس» است و از آن بدتر، آفت «سمبلیسم هیستریک» در چشم و دل و داوری اصحاب مراقبت و امنیت و قدرت چنان جا خوش کرده که از سرراست ترین سخن ها و نظرهای خیرخواهانه نیز هزاران انگیزه و نقشه توطئه و خیانت و هماهنگی با سرویس های بیگانه استخراج می فرمایند و نه حتی از آن رو که هر روز پی در پی خبر ناگوار احضار و بازداشت این خبرنگار و آن فعال مطبوعاتی یا سیاسی، شش دانگ عواطف انسان را جریحه دار می کند و پیام سربسته «لالمانی بگیرید» را به گوش ثقل سامعه گرفته امثال ما می رساند، پس لابد می پرسید چه مشکل مهم تری پیش روی این قلم نیمه جان و ناتوان است؟

حقیقت مطلب این است که تا مدتی پس از قضایای انتخابات و با مشاهده رویکردها و روش های کژراهه یی که از سوی برخی نهادها و بخشی از دستگاه قضایی دنبال شد به انگیزه دلسوزی و خیرخواهی برای انقلاب و نظام کوشیدم به اندازه توان ناچیز خود توجه متولیان و دست اندرکاران امور را نسبت به پیامدهای هولناک و زیانبخش شیوه های اتخاذشده جلب کنم که متاسفانه تنها هنر و معجزه آن روش های مشعشع – که اکنون به وضوح قابل رویت است- تبدیل یک مساله اجتماعی به یک بحران سیاسی و حتی امنیتی کم سابقه در اندرون جامعه و نظام بوده است.

این البته همان شیوه یی بود که بسیاری از شخصیت های سیاسی، فرهنگی و اصحاب قلم و رسانه نیز که دل در گرو مصالح حقیقی جامعه و کشور و نظام و انقلاب دارند و فراتر از «مو»، پیچ و تاب آن را نیز می بینند، دنبال می کردند. متاسفانه پس از مدتی متوجه شدم مصداق «آب در هاون کوبیدن» است و سپنج عمر بیهوده تلف کردن. مرغ بعضی ها یک پا دارد و گوش آنان بدهکار هیچ سخنی جز «آفرین و احسنت و بارک الله و حبذا و هکذا» نیست. برای مدتی تصمیم گرفتم قلم را غلاف کنم اما هجوم ملامتگرانه وجدان درونی و نگاه پرسشگرانه و مطالبه جویانه هر شهروند عزیزی که در کوچه و خیابان به زیارتش نائل می شدم اجازه نداد به بهانه «فرو نرفتن میخ آهنین در سنگ» کنج عافیت و چله سکوت قلم چندان دوام آورد. دوباره نوشتم.

از «بازار مسگرها» و «دیالکتیک تحقیر و اهانت» و قصه پرغصه «مطبوعات، به صف، صف» اما انگار اوضاع و احوال خیلی عوض شده بود. لحن و مضمون دلسوزانه و خیرخواهانه این قلم با همه صراحت و بی پروایی اش در حال و هوای نفسگیر و پیشرونده، روش های خشن و افراطی و بی ترحم مدیریت پروژه خشونت و افراطی گری نسبت به اعتراضات و انتقادات رنگ و بوی روضه خوانی و مرثیه سرایی و ناله و زاری و زنجموره داشت.

برخی از همان دوستانی که گفته بودند؛ «بنویس، چرا ساکتی؟،» برای این قلم پیام فرستادند که؛ «خسته نمی شوی از این همه تکرار پند و اندرز، از این همه پیام صریح و گوشه و کنایه برای اصلاح آنانی که گویی اصلاً گوش شنیدن ندارند؟، بس است دیگر. چاره یی دیگر باید کرد.» التفات فرمودید که چرا می گویم این روزها سخن گفتن و مقاله نوشتن دشوار است؟ اما چه باک، داستان «شرط بلاغ» و «پند و ملال» سرنوشتی مکرر است. اینک به اصل موضوع می پردازم. روی سخن این نوشته با آنهاست که با تابلوی دفاع از نظام ولایت اما با نگرشی ساده اندیشانه و خام دستانه تصمیم گرفته اند «بی برو برگرد» تا آخر خط پیش بروند، ریشه مساله را پیدا کنند و آن را برای همیشه بخشکانند. روی سخن با آنهاست که در این هشت، ۹ ماه عملاً سکاندار مدیریت سیاسی، امنیتی و تبلیغاتی کشور بوده اند.

نگاهی به پشت سرتان بیندازید. از نقطه آغاز تاکنون از کجا به کجا رسیده اید؟ از آن مهم تر جامعه، کشور و نظام را از کجا به کجا رسانده اید؟ برای یک بار هم که شده در خلوت ارزیابی های واقعی و بی اغماض، بدون آنکه بخواهید برای این همه هزینه های سرسام آور «سیاسی، روانی، فرهنگی و حتی اعتقادی»، صورت حساب های «الکی و وجبی» صادر کنید و گزارش ها و گردش کارهای مدعی «شکستن شاخ غول» ارائه دهید، کلاهتان را قاضی کنید و تاریخچه این چند ماه را مرور کنید. انصافاً مصداق «کور کردن چشم به قصد سرمه کشیدن» نبوده است؟ نقطه آغاز بسیار مهم است.

سرآغاز مساله چه بود؟ جز یک «اعتراض اجتماعی» درباره یک «موضوع خاص» یعنی نتیجه انتخابات؟ جنس مساله «اجتماعی» بود و مخاطب مساله بخش محدود و مشخصی از «حاکمیت» یعنی دستگاه های اجرایی و نظارتی انتخابات و شیوه طرح مساله، متین و آرام و مسالمت آمیز. مگر نخستین بار بود که گروهی از مردم برای پرس و جوی حق قانونی خود یا انتقاد و اعتراض نسبت به یک تصمیم یا اقدام یا پیگیری یک درخواست اجتماع می کردند؟ آیا با همه اجتماعاتی از این دست چنین برخوردهایی شده است؟ اگر شده بود که لابد بارها باید در نقاط گوناگون کشور حکومت نظامی اعلام می شد.

به فرض که روز بیست و پنجم خرداد اجتماع چند میلیونی مردم تهران که دامنه اش از میدان امام حسین (ع) تا میدان آزادی بود بدون هماهنگی با دستگاه های ذی ربط انجام شد. مناقشه حقوقی درباره لزوم یا عدم لزوم کسب مجوز برای اجتماعات مردمی را نیز به مجالی دیگر وامی گذاریم. آیا آن اجتماع بی سابقه از کمترین ویژگی ضدامنیتی و کوچک ترین نشانه مخالفت با ارزش های انقلاب و نظام و حتی کلیت حاکمیت برخوردار بود؟ و مگر این همه اجتماع مردمی و شبه مردمی در برابر فلان سفارتخانه خارجی یا مجلس و دولت و دستگاه قضایی و صدا و سیما بدون هیچ مجوز قانونی تشکیل نشده بود؟ آیا با آنها نیز این گونه برخورد می شود؟،

از این گذشته، چرا دو روز پیش از آن راهپیمایی آرام، به گونه یی بی سابقه و غافلگیرانه اقدام به دستگیری چهره های شناخته شده و پرسابقه در مناصب گوناگون نظام می شود که گویی در خانه های تیمی و تشکیلاتی پنهان شده بودند؟، آیا برای پیشگیری بود؟ یا قصاص پیش از جنایت، یا مهم تر و خطرناک تر از این؛ برای اثبات یک پیشداوری و تکمیل اضلاع یک پازل ذهنی،

به باور این قلم، صرف نظر از چند و چون قضایای انتخابات و پرسش ها و ابهام های اساسی و بی پاسخ مانده آن، نخستین و مهم ترین عامل در بغرنج و پیچیده تر شدن فزاینده پیامدهای پس از انتخابات، انتخاب رویکرد «امنیتی» در مواجهه با یک مساله کاملاً «اجتماعی» به ویژه با اتخاذ شیوه نادرست دستگیری و حبس و محاکمه نمایی و اعتراف پراکنی های باورنکردنی بود. اگر تبدیل یک مساله اجتماعی به یک معضل امنیتی، امتیاز و افتخار به حساب می آید، پس در این قضیه مدال را به متولیان و دست اندرکاران تقدیم کنید،

البته هیچ بقالی نمی گوید «ماست من ترش است» و هر فروشنده کالایی، هرچند بنجل و بی مصرف، می کوشد به یاری تبلیغات، جلب نظر مشتری کند. لابد «آشپزباشی»های محترم که اینک مدت هاست دستپخت شان روی میز نظام است ادعا می کنند اگر این اقدامات را نکرده بودیم معلوم نبود سرنوشت انقلاب و نظام چه می شد؟،

اما کاش کسی یک نوک پا بالای بام خانه می رفت و از فراز «کشمکش های کودکانه قدرت»، نگاهی واقع بینانه و خالی از پیشداوری به اندرون پرالتهاب خانه می افکند تا مشاهده کند آنچه را که باید و تدبیر کند آنچه را که شاید، باور کنید پشت قباله این انقلاب و نظام، از آغاز تاسیس چیزی جز باور درونی و اعتماد و وفاداری مردم نبوده است. بگذارید سرکوب و ارعاب و بگیر و ببند و سانسور و انتشار اضطراب و عربده نفس کش دستگاه های امنیتی و پلیسی و گشتاپو و میلیشیای خودسر یا آتش به اختیار، ارزانی و پشت قباله موجودیت نامردمی و غیرمشروع رژیم های کودتایی و فاشیستی باشد. نگویید برای حفظ نظام هر کاری به هر شیوه یی لازم باشد انجام می دهیم. تا کجا می شود پیش رفت؟

بدون منتقد، بدون حزب و تشکیلات رقیب، بدون تشکل های به واقع مردمی صنفی، اجتماعی و مدنی و بدون مطبوعات و رسانه های مستقل و از همه مهم تر، بدون فضای امن و حمایت شده و بی دغدغه برای اطلاع رسانی، تبادل اندیشه، ارائه کارهای خلاقانه و دگراندیشی و پرسشگری از نهاد قدرت، چگونه می توان انتظار پویایی جامعه و همراهی صمیمانه مردم را داشت؟ چگونه می شود پرچم آزادی و مشروعیت نظام را برافراشته نگه داشت؟ آیا اراده یی مبتکر برای بازگشت از این کژراهه بی سرانجام خواهد بود؟ به گمانم همان ها که این بیراهه را آغاز کردند باید پله پله پس بکشند. زمان آن همین حالاست.

عادی شدن فضای کشور در وهله نخست تابع عادی شدن رفتار متولیان است. نمی شود با الگوی «فضای بحران امنیتی» مدیریت کرد و از جامعه انتظار متفاوتی داشت. امتحان کنید، پشیمان نخواهید شد. اجازه دهید چراغ ها روشن شود. در نور بهتر می شود راه را پیدا کرد، البته می دانم که این نوشته نیز در فهرست «خوش خیالی» های من قرار خواهد گرفت و به حساب پرت بودن این قلم از قافله گذاشته خواهد شد. چه بسا از سوی هر دو طرف ماجرا.
احمد پورنجاتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر