۶/۱۵/۱۳۸۹

نمی‌دانستیم حکومت اسلامی آخرش می‌رسد به دستگاه اموی و عباسی!

خدایا چنان کن سرانجام کار، که اینها رفتنی باشند و مردم ماندگار

. ادامه راه سبز(ارس): مسجد و منزل و مکتب را به آتش کشیده اند و اوباش را به جان مردم انداخته اند و به قول سعدی سنگها را بسته اند و سگها ها را رها کرده اند در خیابان های شهر. نمی دانم اینگونه زیستن و حکومت کردن به دل خود آنها می چسبد یا نه؟ حکومتی که پایگاهش نه دلها که چماق اوباش باشد، به چه می ارزد؟ این حس مالیخولیایی قدرت مطلقه آدمی را به چه پستی و دنائتی که نمی رساند!

ميگويند با این وضعیت باید که ایران را ایران اشغالی بنامیم. منظور این است که حکومت آنقدر با مردم بیگانه شده، که انگار به این خاک تعلق ندارد. حق هم دارند. رفتار حکومت با مردم یادآور رفتاری است که قشون خارجی به گاه لشکرکشی به این مرز و بوم داشته اند. وانگهی رفتاری که این روزها با اسرای دربند می شود حتی با اسرای جنگی هم انجام نمی دهند. از شکنجه و توهین گرفته تا تجاوز و خرد کردن دهان زندانیان و نهایتا قتل آنها.

آنچه هست باید بگویم که روزگار تلخی شده است. نه مذهبی ها دل خوشی از این حکومت دارند و نه غیرمذهبی ها. گمان نکنید که حکومتیان پایگاهشان در دلهای مذهبی هاست، اینها مذهب را واسطه لمپنیزم خودشان کرده اند و ستون حکومتشان را نه در دلهای مذهبی ها که بر شانه های آنها گذاشته اند. پیاده نظام اینها اگر روزی مذهبی ها بودند، امروز صحنه گردان آنها اراذل و اوباش و پیغمبرشان، پیغمبر دزدان است.

متاسفانه خیلی از ما و پدرانمان در هزینه ها و انقلابی که اینها میراث خوار آن شده اند شریک بوده ایم. فکر می کردیم که حکومت اسلامی آخرش می رسد به یک دنیای آرمانی. نمی دانستیم آخرش می رسد به دستگاه اموی و عباسی. نمی دانستیم که نامردمانی پیدا می شوند که امنیت خودشان را امنیت ملی و مخالفت با خودشان را محاربه با خدا می خوانند و مثل بختک بر روی مقام و نظام می افتند و حفظ نظام را اوجب الواجبات جلوه می دهند. نمی دانستیم که کارشان بدانجا می انجامد که همچون حرامیان به زن و مرد حمله می کنند و بعد هم خیمه شب بازی باور نکردنی دفاع از مظلومان فلسطین را اکران می کنند. اینها مظلومیت را هم مبتذل کرده اند. از یک طرف اسلحه به دست گرفته اند و مردمی که اعتراضی به حق و مدنی داشته اند را به وحشیانه ترین روشها سرکوب می کنند و از آن سوی دچار توهم حسینی بودن و در کربلا تنها و مظلوم ماندن هم شده اند! چه حس متناقضی است و من مانده ام که اینها خود چگونه این تناقض را باور کرده اند. نیک می دانم که امروز بحث باورها نیست. این رویکرد دوگانه و این ایدئولوژی مستهجن، راهکار فریبکارانه دستگاه استبداد دینی است برای پنهان کردن چهره پلیدش.

این روزها دلمان تلخ شده است. این حکومت جور هم که انگاراز تلخ بودن دنیای ما کامش شاد می شود. این دین اینهاست. ایرادی ندارد، ما با پوست و گوشت خود استبداد دینی را و تلخی هایش را تجربه می کنیم. این هم فرازی از مبازره صد ساله ماست. این تجربه ها اگر به کار خودمان نیاید، به کار فرزندانمان خواهد آمد. فرزندانی که شاید دیگر حتی اسلام رحمانی را هم سخت باور کنند، بس که اینها و رهبرانشان به اسم اسلام ظلم کردند.

دیر یا زود باید این فراز تلخ و این آرمان حکومت دینی در ایران تجربه می گردید و طعم گول زننده آن چشیده می شد. از بد اقبالی ما، این فراز سیاه تاریخ معاصر با کودکی و جوانی ما هم عصر شد و ما اینک نسلی سوخته هستیم در آینه تاریخ. باشد که آیندگان این تجربه تاریخی را به خوبی درک کنند و تجربه های این نسل سوخته را چراغ راه آینده شان کنند به سوی ایرانی آباد و آزاد.

نوشته ام زیادی رنگ و بوی یاس و دلمردگی گرفت. باید از این هوای دلمردگی گریخت. هنر آن است که ققنوس وار، بال بر آتش زنیم و از زیر خاکستر یاس و دلمردگی، حیاتی دوباره و پرنشاط بیابیم. تاریخ همیشه پر از درس است به خصوص برای ما که خیلی عجولانه دوست داریم آخر قصه را همان اول بفهمیم و برای دیدن نتیجه گاهی طاقتمان طاق می شود. خیلی نیازی به راه دور رفتن نیست. کافی است که همین انحراف تلخ از انقلاب اخیر را مروری کنیم تا ببینیم که چقدر فراز و فرود داشته است. خلاصه آنکه راهمان اگرچه طولانی است و پر نشیب و فراز، امیدوارم که پایانش به تلخی انحراف انقلاب كنوني نباشد. شاید طولانی شدن راه این فایده نهان را داشته باشد که با تجربه تر با قضایا برخورد کنیم و در سیکل معیوب انقلاب و استبداد گرفتار نگردیم. تا آن هنگام چراغ امید را در دلمان زنده نگه می داریم و آرزو میکنیم که پایان کار چنان شود که اینها رفتنی باشند و مردم ماندگار. سروده زیبایی از "ر.دامون" که گل امید ما را خطاب قرار می دهد، پایان بخش این دلنوشته است.

گل من تاب بیار
بغل باغچه ی کوچک ما
پشت پهنای سپیدار بلند
دو کبوتر به تماشای تو بر خاسته اند

اندکی تاب بیار
بغل باغچه ی کوچک ما
جای گره خوردن مهتاب و شب و پنجره بود
پاتوق پوپکِ معشوقه، که از عاشق خوش باور و بخت
هی نهان میشد و پنهان میکرد
ناز چشمان تَرَش را به تن دار و درخت

گل من، طاقت ما بیشتر از عمر شب است
میتوانیم به لالای لب مادرکی دل بسِپاریم هنوز
گرچه گهواره شکستند و به جاپای بلورین خدا سنگ زدند
آسمانی به بلندای شب و عاطفه داریم هنوز

گل من، باغچه ی خاطره ها
این دل آشفته دیار
چشم در راه قدمهای تو است
تو فقط گریه نکن

گل ِ من تاب بیار
همه امید منی
نشکنی شیشه ی رؤیایم را
پشت، بر بختِ سیاهم مکنی
زیر قولت نزنی

دورترها غزل و قافیه در جریانند
صحبت از ما شدن است
گل من نوبت شبها که گذشت
وقت فردا شدن است

از گاه نوشته های آکریم (با اندكي ويرايش)

۱ نظر:

  1. سيد حسين رونقي ملكاني توي سلول انفراديش در اوين اين شعر رانوشته بود آدمك آخر دنياست بخند آدمك مرگ همينجاست بخند ... براي آزاديش دعا كنيد

    پاسخحذف