سخنی با سردار همدانی، فرمانده سپاه تهران:
سردار!، سپاه اگر در سیاست وارد شود، سیاه میشود
سردار!، سپاه اگر در سیاست وارد شود، سیاه میشود
. ادامه راه سبز(ارس): مخاطب این نوشته ظاهراً سردار حسین همدانی است و بهانهی آن مصاحبهای است که با روزنامهی خبر داشته است. مصاحبهای که بایک بار خواندن آن، میشود پی برد که گروهی از سرداران سپاه چگونه پا را از قانون فراتر گذاشته و همه چیز را آنگونه که میخواهند، میبینند و تحلیل میکنند و در این راه به سپاه و بسیج و سیاست هم رحم نمیکنند.
اما مخاطب واقعی این نوشته، نه فقط حسین همدانی، که همهی نظامیانی است که به پشتوانهی قدرت نظامی، در عرصهی سیاست و اقتصاد فعال شدهاند و میخواهند به هر قیمتی این حضور خود را برای افکار عمومی توجیه کنند و به زعم ِ خود روشنگری کنند. نظامیانی که کشور را درگیر جنگ نرم میخوانند و خود را سرداران جنگ نرم میخواهند. نظامیانی که در جنگی موهوم در حال شکست از دشمن فرضیاند.
سردار پاسدار حسین همدانی!
بیاید همین اول کار بیحساب شویم. شما زحمتِ بسیار کشیدهاید، اجرتان باخدا. مرحبا به تمام سرداران جنگ و دفاع مقدس. پیش از همه به فرماندهی کل قوا و به جانشین فرماندهی کل قوا ! مرحبا به فرماندهی سپاه و وزیر دفاع و نخست وزیر دفاع مقدس! مرحبا به شهیدان! مرحبا به جانبازان! مرحبا به سربازانی که گمنام ماندند و گمنام رفتند و پس مرحبا به شما هم! هزار مرحبا!
من هم معلمی هستم در گوشهای از این ایران بزرگ. خدا را چه دیدید؛ شاید معلم فرزندان شما هم بودهام! بیتعارف بگویم، مرحبا نمیخواهم. من هم در حال انجام وظیفهام، مثل شما. فرزندان شما هر روز بر کلاس درس من مینشیند. من به آنها خواندن و نوشتن یاد میدهم و خوشحالم که نخسین کسی هستم که قلم دستشان میدهم و به به آنهایاد میدهم بنویسند: بابا نان داد.
از شما چه پنهان با این اوضاع بدِ اقتصادی، در کار ما ایثار و فداکاری هم برای پایبندی به وظیفه لازم است. میگویم ما، و منظورم همه کسانی است که علم و دانش را پاس میدارند و در سنگر علم و دانش مشغولاند.
منتی نیست سالهایی که شما در جبههی جنگ با لشکر صدام میجنگیدید و از خاک و ناموس وطن دفاع میکردید و مرز وطن را پاس میداشتید، ما هم با همهی کاستیها و کمبودهایی که میشناسید و میدانید ، به فرزندانمان درس وطن دوستی و ایمان میدادیم و برای آنها از شهامتها و شجاعتهای پاسداران وطن میگفتیم. ما هم بر اساس وظیفه و به پیروی از رسم علما و دانشمندان، فرزندانمان را پرورش دادیم تا بدانند چگونه ارزشها را بشناسند و باورهای خود را چگونه بیابند؛ تا بتوانند خوب و بد را تشخیص دهند و نگذارند هر کسی به ارزشهای آنها حمله کند و هر کسی خود را معیار خوب و بد بداند و خودش را صاحب و مالکِ ارزش و باور واقعی و اصیل بخواند. منتی نیست، درس میدادیم و درس میدهیم و به وظیفه میرسیم و وظیفه میخوریم. مثل شما. مثل نانواها، مثل کارمندهای آب و فاضلاب، مثل رفتگرها، مثل پزشکان، مثل پرستاران و خیلیهای دیگر.
پس ، بیحساب سردار. کم و کسرها را هم قلم بکشیم و باقی را با خدا حساب کنیم. با هم چرا ؟ در مکتب ما، خدمت به محرومان که منتی ندارد آقا!
سردار حسین همدانی،
حالا که بیحساب شدیم، میخواهم یک نکتهی مهم را به شما و به خودم و به همهی کارگزاران جمهوری اسلامی یادآوری کنم، مبادا فراموش شود، که گویی خیلی وقت است فراموش شده است!
من نباید فراموش کنم که «یک معلم» هستم وگرنه به معلم بودنم خیانت کردهام و از وظیفهام بازماندهام. من یکی حق ندارم – حتی به بهانهی دفاع مقدس – وسط کلاس درس، بچهی کلاس اول را صدا بزنم و برایش از توپ و تانک و مسلسل بگویم و از او بخواهم با چشمان بسته تفنگ را باز کند و ببندد. من که در تمام عمرم «خشم شب» را آموزش ندیدهام و ندیدهام ، همان بهتر و درستتر که از «مشق شب» بگویم، وگرنه فرزندانمان باسواد نمیشوند که هیچ، ندانسته و نیاموخته خودشان را هم به کشتن میدهند. این قانون آموزگاری است. این قانون من است. این قانونِ جمهوری اسلامیایران است.
شما هم همینطور سردار! مبادا فراموش کنید، شما یک سپاهی هستید و تا روزی که به این لباس مفتخرید، وظیفه دارید مطابق آنچه که قانون بر شما حکم کرده است، در خدمت مردم و ولینعمتان خود باشید. مبادا خطر کنید و یادتان برود که شما یک نظامی هستید و نظامیبودن پیشهی شماست؛ که قانون اساسی گفته است «حدود وظایف و قلمرو مسوولیت این سپاه در رابطه با وظایف و قلمرو مسوولیت نیروهای مسلح دیگر با تأکید بر همکاری و هماهنگی برادرانه میان آنها به وسیله قانون تعیین میشود.»
اگر هم طاقت قانون را ندارید – که گویا ندارید – و اگر از انجام وظیفه خسته شدهاید. بسم الله رخت درآورید و کفش بیاوزید و به کار دیگری مشغول شوید. میخواهید معلم شوید، مبارک است که معلمی پیشهی انبیاست. بسم الله! چندی شاگردی کنید و رخت مدرسه بپوشید. مشق بنویسید و خاک مکتب بخورید و جور استاد بکشید! تاریخ اندیشهها را بیاموزید و اندیشهورزی کنید.
سیاست را هم علاقه دارید بروید بیاموزید و بورزید. ما که حسود نیستیم. بروید و بیاموزید تا بدانید که سیاست، هنری برای پرهیز از جنگ است و جنگ بیسیاستی محض است. شاطر هم میخواهید بشوید، منعی نیست. نان برکت سفره است، اما شما را به خدا بارِ خاطر مشوید!
جناب همدانی،
اما، اگر طاقت قانون را ندارید و میخواهید قانون را دور بزنید و میخواهید صدایتان را از صدای قانون بلندتر کنید –که دارید میکنید– به الله ! که رسم بدی است و بد میبینید.
رسم بدی است که اگر نبود؛ من هم میتوانستم و میتوانم دور بزنم، حتی سادهتر از شما. کافی است چند صباحی تمارض کنم و به مدرسه نروم تا فرزندانمان جا بمانند و «بـابـا و آب و نان» نوشتن یادشان برود.
رسم بدی است که اگر نبود، نانواها هم چند روزی به خود استراحت میدادند و شاید آنها هم هوس سرداری و معلمی میکردند و آن روز من و شما هم گرسنگی میکشیدیم.
رسم بدی است که اگر نبود، ماشین شهرداری به مسابقات فرمول یک میرفت و رفتگر محله، کوچه را جارو نمیکشید و مگس هم من و شما را برمیداشت سردار!
مرد سپاهی !
حرمت موی سفید شما واجب. اما این چه رسم سیاهی است که باب کردهاید؟ این چه تعریفی است که پس سی سال، از بسیج و سپاه و سیاست و جنگ نرم به آن پناه میبرید؟
محض رضای خدا، یک بار همین مصاحبهی خود را با خبر یک بار بخوانید. از طرفی میگویید تا الان بسیجی را بد تعریف کردهاند و «ما میگوییم همهی مردم بسیجی هستند» و «بسیج همان مردم است» و بعد میگویید «ما بسیج را برای چه زمانی میخواهیم ؟» و «اگر قرار باشد نظام آسیب ببیند و بسیج آسیب نبیند، ما بسیج را نمیخواهیم.» از مغالطهی بسیج و مردم بگذریم و به «ما» برسیم ؛ این «ما» کیست که بسیج و مردم را به میل خود میخواهد و به کیف خود نمیخواهد؟
این «ما» کیست که یک جا میگوید «ما باید به نسخه امام عمل میکردیم» و بعد خودش نسخه غلط میپیچد که «سپاه اگر وارد عرصهی سیاسی نشود اصلاً سپاهی نیست؟»
این «ما» کیست که وقتی در تامین امنیت مردم کم میآورد میگوید « ما که متولی همه کارها نیستیم و مسئول امنیت نیروی انتظامیاست و آنها باید پاسخ بدهند » ؟
این «ما» کیست که میداند «در حوادث سال گذشته چهرهی بدی در عرصهی بین المللی از ایران ثبت شد» و باز هم اصرار دارد که «بسیار خوب عمل کرده است و پرونده را بسته و انتظار فتنه را هم از پیش داشته است»؟
این «ما» کیست که سیاست جذب حداکثری را اینگونه میفهمد که «فهم ما از جذب حداکثری این بود که روشنگری کنیم و لذا نهضت روشنگری راه انداختیم» و چهار هزار اساتید و محقق و روحانی – که لابد سردار مشفق یکی از آنهاست – روانهی مساجد و دانشگاهها و مدارس کردیم؟ و این «ما» کیست که بر اساس «برآورد اطلاعاتی» انتظار فتنه را دارد، اما خبری نمیدهد؟ جنگ نرم را صرف میکند و نمیداند چه صیغهای است؟
و به راستی! این «ما» کیست که تمام تاریخ اندیشه و تضارب آرا را جنگ نرم میخواند و به هوای شرکت در این جنگ موهوم رخت جنگ میپوشد و سخت جنگ میکند و آدم میکشد و دنکیشوتوار به جنگ با آسیابهای بادی میرود؟! راستی رمانِ «دن کیشوت» را خواندهاید جناب همدانی؟ اگر نخواندهاید، پیشنهاد دلسوزانهی من را بشنوید و هر چه زودتر بخوانید. باور بفرمایید برای مبارزه در جنگ نرم، «خواندن» از همه چیز واجبتر است.
آقای همدانی،
گیرم جنگ نرمی هم بود؛ که نیست! گیرم اندیشهای به ارزشها خائن بود، که نمیتواند! گیرم غبار فتنهای در اقیانوس اندیشه برخاست، که ممکن نیست؛ شما چرا در این عرصه سردار شدهاید؟ مگر این عرصه میدان اندیشمندان و صاحب نظران و آموزگاران و دانشجویان و محصلان نیست؟ مگر این جنگ آداب خود را ندارد و ادبیات خود را نمیطلبد و صاحب ادب خود را ندارد که پا در کفش همه کردهاید؟ مگر تهدید دومی هم وجود ندارد که خودتان گفتهاید نظامی است، چرا شما به «آن تهدید» نمیپردازید که در تخصص شماست؟ نکند انتظار دارید، من و کلاس اولیهایم به دومی بپردازیم و سپاهی شویم؟ آخر این چه رسم ِ سیاهی است است که شما باب میکنید، مرد سپاهی!
دست نگه دارید سردار! قرار نیست چون تفنگ در دست شماست و فرمان شلیک با شماهاست، هرچه خواستید بگویید و همه چیز را همان طوری که میخواهید تعریف کنید و زمین و زمان را به هم بدوزید که نشان دهید مثلاً اشتباهی نبوده است و خطایی نرفته است و گردی بر دامنی ننشسته است. مبادا فراموش کنید، نیزهای که در دست دارید، امانت این مردم است و هر لحظه که بخواهند، میتوانند آن را پس بگیرند. اما من نمایندهی مردم نیستم و نمیگویم نیزه را زمین بگذارید و تسلیم شوید، میگویم بر نیزه تکیه مکنید. نمیگویم با ما باشید و با ما بنشینید ، میگویم گفتهاند که «بر نیزه نمیتوان نشست»!
حرمت نگه دارید جناب همدانی! با ملت خویش، به زبان آتش سخن مگویید که به آتش قهر ملت خواهید سوخت.
بیاید همین اول کار بیحساب شویم. شما زحمتِ بسیار کشیدهاید، اجرتان باخدا. مرحبا به تمام سرداران جنگ و دفاع مقدس. پیش از همه به فرماندهی کل قوا و به جانشین فرماندهی کل قوا ! مرحبا به فرماندهی سپاه و وزیر دفاع و نخست وزیر دفاع مقدس! مرحبا به شهیدان! مرحبا به جانبازان! مرحبا به سربازانی که گمنام ماندند و گمنام رفتند و پس مرحبا به شما هم! هزار مرحبا!
من هم معلمی هستم در گوشهای از این ایران بزرگ. خدا را چه دیدید؛ شاید معلم فرزندان شما هم بودهام! بیتعارف بگویم، مرحبا نمیخواهم. من هم در حال انجام وظیفهام، مثل شما. فرزندان شما هر روز بر کلاس درس من مینشیند. من به آنها خواندن و نوشتن یاد میدهم و خوشحالم که نخسین کسی هستم که قلم دستشان میدهم و به به آنهایاد میدهم بنویسند: بابا نان داد.
از شما چه پنهان با این اوضاع بدِ اقتصادی، در کار ما ایثار و فداکاری هم برای پایبندی به وظیفه لازم است. میگویم ما، و منظورم همه کسانی است که علم و دانش را پاس میدارند و در سنگر علم و دانش مشغولاند.
منتی نیست سالهایی که شما در جبههی جنگ با لشکر صدام میجنگیدید و از خاک و ناموس وطن دفاع میکردید و مرز وطن را پاس میداشتید، ما هم با همهی کاستیها و کمبودهایی که میشناسید و میدانید ، به فرزندانمان درس وطن دوستی و ایمان میدادیم و برای آنها از شهامتها و شجاعتهای پاسداران وطن میگفتیم. ما هم بر اساس وظیفه و به پیروی از رسم علما و دانشمندان، فرزندانمان را پرورش دادیم تا بدانند چگونه ارزشها را بشناسند و باورهای خود را چگونه بیابند؛ تا بتوانند خوب و بد را تشخیص دهند و نگذارند هر کسی به ارزشهای آنها حمله کند و هر کسی خود را معیار خوب و بد بداند و خودش را صاحب و مالکِ ارزش و باور واقعی و اصیل بخواند. منتی نیست، درس میدادیم و درس میدهیم و به وظیفه میرسیم و وظیفه میخوریم. مثل شما. مثل نانواها، مثل کارمندهای آب و فاضلاب، مثل رفتگرها، مثل پزشکان، مثل پرستاران و خیلیهای دیگر.
پس ، بیحساب سردار. کم و کسرها را هم قلم بکشیم و باقی را با خدا حساب کنیم. با هم چرا ؟ در مکتب ما، خدمت به محرومان که منتی ندارد آقا!
سردار حسین همدانی،
حالا که بیحساب شدیم، میخواهم یک نکتهی مهم را به شما و به خودم و به همهی کارگزاران جمهوری اسلامی یادآوری کنم، مبادا فراموش شود، که گویی خیلی وقت است فراموش شده است!
من نباید فراموش کنم که «یک معلم» هستم وگرنه به معلم بودنم خیانت کردهام و از وظیفهام بازماندهام. من یکی حق ندارم – حتی به بهانهی دفاع مقدس – وسط کلاس درس، بچهی کلاس اول را صدا بزنم و برایش از توپ و تانک و مسلسل بگویم و از او بخواهم با چشمان بسته تفنگ را باز کند و ببندد. من که در تمام عمرم «خشم شب» را آموزش ندیدهام و ندیدهام ، همان بهتر و درستتر که از «مشق شب» بگویم، وگرنه فرزندانمان باسواد نمیشوند که هیچ، ندانسته و نیاموخته خودشان را هم به کشتن میدهند. این قانون آموزگاری است. این قانون من است. این قانونِ جمهوری اسلامیایران است.
شما هم همینطور سردار! مبادا فراموش کنید، شما یک سپاهی هستید و تا روزی که به این لباس مفتخرید، وظیفه دارید مطابق آنچه که قانون بر شما حکم کرده است، در خدمت مردم و ولینعمتان خود باشید. مبادا خطر کنید و یادتان برود که شما یک نظامی هستید و نظامیبودن پیشهی شماست؛ که قانون اساسی گفته است «حدود وظایف و قلمرو مسوولیت این سپاه در رابطه با وظایف و قلمرو مسوولیت نیروهای مسلح دیگر با تأکید بر همکاری و هماهنگی برادرانه میان آنها به وسیله قانون تعیین میشود.»
اگر هم طاقت قانون را ندارید – که گویا ندارید – و اگر از انجام وظیفه خسته شدهاید. بسم الله رخت درآورید و کفش بیاوزید و به کار دیگری مشغول شوید. میخواهید معلم شوید، مبارک است که معلمی پیشهی انبیاست. بسم الله! چندی شاگردی کنید و رخت مدرسه بپوشید. مشق بنویسید و خاک مکتب بخورید و جور استاد بکشید! تاریخ اندیشهها را بیاموزید و اندیشهورزی کنید.
سیاست را هم علاقه دارید بروید بیاموزید و بورزید. ما که حسود نیستیم. بروید و بیاموزید تا بدانید که سیاست، هنری برای پرهیز از جنگ است و جنگ بیسیاستی محض است. شاطر هم میخواهید بشوید، منعی نیست. نان برکت سفره است، اما شما را به خدا بارِ خاطر مشوید!
جناب همدانی،
اما، اگر طاقت قانون را ندارید و میخواهید قانون را دور بزنید و میخواهید صدایتان را از صدای قانون بلندتر کنید –که دارید میکنید– به الله ! که رسم بدی است و بد میبینید.
رسم بدی است که اگر نبود؛ من هم میتوانستم و میتوانم دور بزنم، حتی سادهتر از شما. کافی است چند صباحی تمارض کنم و به مدرسه نروم تا فرزندانمان جا بمانند و «بـابـا و آب و نان» نوشتن یادشان برود.
رسم بدی است که اگر نبود، نانواها هم چند روزی به خود استراحت میدادند و شاید آنها هم هوس سرداری و معلمی میکردند و آن روز من و شما هم گرسنگی میکشیدیم.
رسم بدی است که اگر نبود، ماشین شهرداری به مسابقات فرمول یک میرفت و رفتگر محله، کوچه را جارو نمیکشید و مگس هم من و شما را برمیداشت سردار!
مرد سپاهی !
حرمت موی سفید شما واجب. اما این چه رسم سیاهی است که باب کردهاید؟ این چه تعریفی است که پس سی سال، از بسیج و سپاه و سیاست و جنگ نرم به آن پناه میبرید؟
محض رضای خدا، یک بار همین مصاحبهی خود را با خبر یک بار بخوانید. از طرفی میگویید تا الان بسیجی را بد تعریف کردهاند و «ما میگوییم همهی مردم بسیجی هستند» و «بسیج همان مردم است» و بعد میگویید «ما بسیج را برای چه زمانی میخواهیم ؟» و «اگر قرار باشد نظام آسیب ببیند و بسیج آسیب نبیند، ما بسیج را نمیخواهیم.» از مغالطهی بسیج و مردم بگذریم و به «ما» برسیم ؛ این «ما» کیست که بسیج و مردم را به میل خود میخواهد و به کیف خود نمیخواهد؟
این «ما» کیست که یک جا میگوید «ما باید به نسخه امام عمل میکردیم» و بعد خودش نسخه غلط میپیچد که «سپاه اگر وارد عرصهی سیاسی نشود اصلاً سپاهی نیست؟»
این «ما» کیست که وقتی در تامین امنیت مردم کم میآورد میگوید « ما که متولی همه کارها نیستیم و مسئول امنیت نیروی انتظامیاست و آنها باید پاسخ بدهند » ؟
این «ما» کیست که میداند «در حوادث سال گذشته چهرهی بدی در عرصهی بین المللی از ایران ثبت شد» و باز هم اصرار دارد که «بسیار خوب عمل کرده است و پرونده را بسته و انتظار فتنه را هم از پیش داشته است»؟
این «ما» کیست که سیاست جذب حداکثری را اینگونه میفهمد که «فهم ما از جذب حداکثری این بود که روشنگری کنیم و لذا نهضت روشنگری راه انداختیم» و چهار هزار اساتید و محقق و روحانی – که لابد سردار مشفق یکی از آنهاست – روانهی مساجد و دانشگاهها و مدارس کردیم؟ و این «ما» کیست که بر اساس «برآورد اطلاعاتی» انتظار فتنه را دارد، اما خبری نمیدهد؟ جنگ نرم را صرف میکند و نمیداند چه صیغهای است؟
و به راستی! این «ما» کیست که تمام تاریخ اندیشه و تضارب آرا را جنگ نرم میخواند و به هوای شرکت در این جنگ موهوم رخت جنگ میپوشد و سخت جنگ میکند و آدم میکشد و دنکیشوتوار به جنگ با آسیابهای بادی میرود؟! راستی رمانِ «دن کیشوت» را خواندهاید جناب همدانی؟ اگر نخواندهاید، پیشنهاد دلسوزانهی من را بشنوید و هر چه زودتر بخوانید. باور بفرمایید برای مبارزه در جنگ نرم، «خواندن» از همه چیز واجبتر است.
آقای همدانی،
گیرم جنگ نرمی هم بود؛ که نیست! گیرم اندیشهای به ارزشها خائن بود، که نمیتواند! گیرم غبار فتنهای در اقیانوس اندیشه برخاست، که ممکن نیست؛ شما چرا در این عرصه سردار شدهاید؟ مگر این عرصه میدان اندیشمندان و صاحب نظران و آموزگاران و دانشجویان و محصلان نیست؟ مگر این جنگ آداب خود را ندارد و ادبیات خود را نمیطلبد و صاحب ادب خود را ندارد که پا در کفش همه کردهاید؟ مگر تهدید دومی هم وجود ندارد که خودتان گفتهاید نظامی است، چرا شما به «آن تهدید» نمیپردازید که در تخصص شماست؟ نکند انتظار دارید، من و کلاس اولیهایم به دومی بپردازیم و سپاهی شویم؟ آخر این چه رسم ِ سیاهی است است که شما باب میکنید، مرد سپاهی!
دست نگه دارید سردار! قرار نیست چون تفنگ در دست شماست و فرمان شلیک با شماهاست، هرچه خواستید بگویید و همه چیز را همان طوری که میخواهید تعریف کنید و زمین و زمان را به هم بدوزید که نشان دهید مثلاً اشتباهی نبوده است و خطایی نرفته است و گردی بر دامنی ننشسته است. مبادا فراموش کنید، نیزهای که در دست دارید، امانت این مردم است و هر لحظه که بخواهند، میتوانند آن را پس بگیرند. اما من نمایندهی مردم نیستم و نمیگویم نیزه را زمین بگذارید و تسلیم شوید، میگویم بر نیزه تکیه مکنید. نمیگویم با ما باشید و با ما بنشینید ، میگویم گفتهاند که «بر نیزه نمیتوان نشست»!
حرمت نگه دارید جناب همدانی! با ملت خویش، به زبان آتش سخن مگویید که به آتش قهر ملت خواهید سوخت.
مهستی شیرازی - كلمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر