۸/۲۳/۱۳۸۹

سلول انفرادی، اشک عشق!

سلول انفرادی، اشک عشق!
دیگر می دانم، یقین دارم، من اگر افتادم، تو بپا می خیزی

. ادامه راه سبز(ارس): روز ششم اعتصاب غذا بود، چشم بندم را بستم و از سلول خارج شدم، مرا به دادسرا بردند، خانواده ام قبل از من آنجا بودند- گذشت آنچه گذشت! - آنروز خبر دار شدم که دخترم همراه با اعتصاب غذای من ، روزه می گیرد، من اضافه وزن داشتم، 25 روز اعتصاب غذا و کاهش 16 کیلو گرم وزن، تازه مرا به وزن ایده آل رسانده است، تصمیم دخترم تاثیری عمیق در من گذاشت، آخر او که اضافه وزن نداشت، او آب می شد، ما را جدا کردند و زندانبانان مرا به خلوتگه یار(سلول یا همان سوئیت 5 ستاره) هدایت کردند، اما هرگز نشد که در خلوت زندان یادی از دختر روزه دارم کنم و برایش اشک نریزم، همیشه می گفتند: "دختر پدری است" اما من می گویم: "پدر هم دختری است"

دخترم؛ اشکهایم بر پتوی سربازیِ کهنه و مندرسِ سلول بدرقه‌ی راهت، چه زیبا عشق را با پدر در میان گذاشتی! و چه پر معناست این عاشقی، آنگاه که پدری برای دختر و دختری برای پدر میمیرد!

ای کاش بودی و می دیدی که اشکهای پدر هر روز راهت را شستشو می داد، من با اشکهایم، پیش پای عشق آبپاشی می کردم و تو خرامان خرامان، پا درون سلول تنهایی ام می گذاشتی!

دخترم؛ آن همه سختی در برابر آنچه ما بدست آوردیم هیچ است هیچ! یادش بخیر؛ آن روزهای سختِ سختِ سخت، چه خوش گذشت! ما درس عشق می خواندیم و مشق عشق می نوشتیم و اشک عشق می فشاندیم، چه می خواهی -زیباتر از این- از خدای عاشقان! ما تا رسیدن به قاف عشق و دیدن حضرت سیمرغ عشق، باید پر پرواز بگشاییم و این راه دراز را با قصه عاشقی کوتاه کنیم! دیگر می دانم، یقین دارم، من اگر افتادم، تو بپا می خیزی!

23 آبان 1389
مهدی خزعلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر