۸/۲۰/۱۳۸۸

من کفشم را، آن دختر آرامشش را، اما تو انسانیتت را ؛ نه ؛ تو پیدا نکردی!

من کفشم را، آن دختر آرامشش را، اما تو انسانیتت را ؛ نه ؛ تو پیدا نکردی!

باتومت مهم نبود. آن نگاهت مهم بود. این قدر آدم غریبه یکجا، ندیده بودم در زندگیم. وقتی باتومت را بالا می بردی و می چرخاندی احساس می کردم سمفونی نفرت در وجود تو می نوازد که چنین خوش می رقصی و می زنی. بدمستی می کردی و عربده می کشیدی. فکر می کردم پای بساط شرب جوهر حیوان بودن بغدادت خراب باشد، اما نبود. بدمستی می کردی، نخورده مستی نمی کردی.

با باتوم افتادی به جان آن پسر و تا آمدم نجاتش بدهم کفشم گم شد.

اشک آور زدی و آن دختر تا آمد خودش را نجات بدهد آرامشش گم شد.

اسپری فلفل دستت گرفتی و ذهن مامورهای نیروی انتظامی پر از سوال شد.

سوال پرسیدم، دستگیرم کردی و عکسم را گرفتی و حتماً به فنای فی الله رسیده بودی که چنان می خندیدی و رهایم کردی. گفتم ببین با من چه کردند، گفتی حقت بود.

میکروفون را دست گرفته بودی و داد می زدی مزدور آمریکایی، ما آمدیم کجایی. تا می آمدیم طرفت که بگوییم ما همه فرزندان ایرانیم، ما اینجاییم حمله می کردی.

ما را گروه گروه در خیابان های تهران زندانی کردی و راه پس و پیش بستی و زدی و زدی و زدی و زدی تا کدام عقده ات وا شود؟

می دانی چرا این همه لشکری را که به عشق رهبر آمده بود( و از کریمخان رفتم طالقانی و رفتم دروازه دولت و دانشگاه تهران؛ همه شان ۲۰۰۰ نفر نبودند) «تو» خطاب می کنم؟ چون واژه ی دیگری نیست. همه روی هم به اندازه یک آدم انسانیت نداشتید. 50 نفر بودی کلهم در میدان 7 تیر با چندصد چماق به دست حامی. نماز می خواندی و به نگاه های خسته ی آن همه آدم دور و برت توجهی نمی کردی. لابد در آن لحظات گمان می کردی لولاک لما خلقت الافلاک....

امروز من جمهوری اقلیت را دیدم. اکثریت باتوم می خورد و فرار می کرد. و اقلیت های ۵۰ نفری تحت کنف چماق شعار می دادند. امروز من جمهورری باتوم را دیدم.

من کفشم را پیدا کردم. آن دختر نگران هم حکما وقتی سوار ماشین شد، آرامشش را. آن مامور نیروی انتظامی هم که به من گفت :«برو، اگر ما جواب گرفتیم، تو هم می گیری» آن هم به زودی جوابش را پیدا می کند. اما تو چه می کنی که نه تنها دین و ایمانت را در این قمار باخته ای که انسانیتت را هم از کف داده ای...تو که حتی تو هم برایت زیاد است. تو چه می کنی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر