۸/۱۶/۱۳۸۸

خوشحال بودیم از اینکه همچنان سبزیم و هنوز بی‌شمار

روایتی از مراسم ۱۳ آبان:
خوشحال بودیم از اینکه همچنان سبزیم و هنوز بی‌شمار

خبرنگار موج سبز آزادی، تهران- سیزده آبان ۸۸ – ساعت ۹:۴۵ – پارک وی: در خبرها می‌خوانیم که شیخ، ساعت ده و نیم از هفت تیر حرکت می کند. با رفیقی قرار را پاک وی می‌گذاریم. اما پارک وی و صف طویل مسافران هفت تیر خبر از شلوغی می دهند. سوار تاکسی که می شویم با ذوق و شوق از شعارها و اتفاقات روز حرف می‌زنیم و نگاه نمی‌کنیم که بغل دستی هایمان ریش پر توپی دارند و بلوز روی شلوار انداخته‌اند. مقصدمان یکی است و شعارهایمان متفاوت. از راننده ی تاکسی می خواهند ما را پیاده کند و یا بخواهد که حرف نزنیم. مجبور به سکوت می‌شویم.
ساعت ۱۰:۱۵

از ورودی مطهری رد می شویم . ترافیک خیلی سنگین است و ماشین ها ایستاده اند . می ترسیم به شیخ و مردم نرسیم . پیاده می شویم و به سمت میدان می دویم . اما افرادی که از میدان بالا می آیند ، چشمانشان پر از اشک است و عده ای هم سن مادرهای ما ، از مردم می خواهند که پایین نروند و اگر می روند نمادهای سبزشان را جدا کنند . خانمی گفت : دختری را به جرم اینکه تنها مچ بند سبز داشت کف میدان هفت تیر کشان کشان بردند . شال های سبزمان را از دور مقنعه‌هایمان باز می کنیم . اما بر نمی گردیم . با خشم و هیجان راهی میدان می شویم.

همان ساعت – میدان هفت تیر

بهت زده شده ایم. مثل شنبه‌ی بعد از نماز جمعه‌ی آقا ، نیروها در میدان هفت تیر متمرکزند و همه مسلح . ماشین آب پاش هم گذاشته اند. هیچ کسی شعار نمی دهد. اما صدای همهمه می‌آید . به سمت مفتح که می رویم. فرار جمعیت پس می‌زندمان. اطراف خیابان را نیروهای لباس شخصی که سنشان بیست و خورده‌ای ساله است و مسلح به اسپری فلفل و شوکر هستند پر کرده اند و به ما نسبت های ناروا می دهند . به مردم می گوییم : برایآسیب ندیدن نمادهای سبزشان را باز کنند . پسری گوش نمی‌دهد و یک ربع بعد می‌بینیم که کشان کشان می‌برندش. کاری از دستمان بر نمی آید. مردم سکوت کرده اند و آنها حمله می کنند. سیل جمعیت به سمت بالا فرار می کند. لباس شخصی‌ها با باتون و گاز به جان مردم افتاده اند . دوستم را گم می‌کنم . دختری است ظریف که در دویدن فقط صدای فریادش را می شنوم. و خودش را نمی‌بینم. موبایل ها کار نمی‌کند . بر می گردم سمت پایین میدان. پسری که شاید 18 ساله باشد ، بی سیم به دست داد می زند گم شو و حرف‌های رکیکی می‌زند و صدای شوکرش را در می‌آورد . حیران دوستم هستم که باتون و گاز خورده پیدایش می‌کنم. قصد رفتن به خانه دارد که می گویم به احمد زیدآبادی و چریک پیر فکرکن که چهار ماه است در انفرادی هستند . یاد اسرا قوی مان می کند . میدان هفت تیر بلوایی است . تنها راهمان برگشتن سمت اتوبان است . حتی سمت کریمخان نمی توانیم برویم و اما عده ای که حقوق شهروندی برابرتری از ما دارند . با سلام و صلوات راه به پایین میدان و سمت مفتح پیدا می کنند .

ساعت حدودا ۱۱- خیابان مشاهیر

در جلوی مزون نوربخش مردم برای فرار از اشک آورها آتش روشن کرده اند . و کم کم تجمعی شکل می گیرد و شعارهایی سر داده می شود . همه نمادهای سبزشان را در می آوردند . به آن ها می پیوندیم و اله اکبر می گوییم . جمع ملتهب است . از عجایب امروز نفوذ بیش از اندازه ی لباس شخصی ها بین سبزها است که به شکل دختران و پسران دانشجو در آمده اند و با بی سیم هر گونه تحرکی را گزارش می دهند . بعد از یک ربع همان حکایت ضد شورش و حمله تکرار می شود . این بار از قائم مقام حمله آوردند و مردم سمت مدرس سرازیر می شوند . در اوتوبان بچه ها از مردم می خواهند با بوق زدن همراهی شان کنند . و فریاد می کنند : ایرانی با غیرت حمایت حمایت ! بچه ها به گمان اینکه پلیس بین ماشین ها حمله نمی کند راهی اتوبان می شوند و باز پس از دقایقی همان داستان تکرار می شود و این بار شیشه های اتومبیل ها هم شکسته می شوند . به درون مغازه ای می رویم و صاحب مغازه از ترس ما را به زیر زمینی که به کوچه ی بیمارستان جم راه دارد می برد . می ترسیم در پارکینگ را باز کنیم . همسایه های روبرو از طبقات بالا می گویند : اوضاع عادی است و راهی کوچه می شویم .کوچه های اطراف پر از التهاب است و همه جا آتش روشن کرده اند و عده ای به تنگی نفس افتاده اند . با سیگار و دود آتش کمک شان می کنیم . کادر بیمارستان جم به کمک مردم آمده اند . از کوچه ای به سمت اتوبان بر می گردیم . موتورهای ضد شورش مردم آن طرف خیابان و کسانی که روی پل مطهری تجمع کردند را ضرب و شتم می کنند و بچه ها از این طرف شعار می دهند . سرعت ماشین ها زیاد است و با موتور نمی توانند از گارد رد شوند . فقط صداهای خائن و وطن فروش را می شنوند و باتون هایشان را به علامت تهدید بالا می برند . دختری که باتون خورده فحاشی می کند ، دستانش را می گیرم و می گویم جنبش سبز دیالوگ می کند نه مثل آن ها فحاشی ..

نزدیک های ۱۲ - خیابان مطهری

از کنار اتوبان خودمان را به خیابان مطهری می رسانیم. عده ای به دنبال ماشینی می دوند و شعار می دهند و می فهمیم شیخ است که در هفت تیر مورد ضرب و شتم قرار گرفته و این بار به خیابان مطهری آمده است. جمعیت خوبی شکل می گیرد و شیخ را می بینیم و مثل روز قدس ذوق می کنیم. همه فریاد می زنند :کروبی بت شکن بت بزرگ را بشکن . شیخ دستی تکان می دهد و می رود. جمعیت به سمت مفتح روانه می شود. یار دبستانی می خوانیم که از روبرو گارد می آید و به طرف مفتح می دویم. جمعیت مان دویست سیصد نفر است . شعار می دهیم گارد می آید، فرار می کنیم و باز برمی گردیم. این قصه ی آمد و رفتشان چند بار تکرار می شود که بعد از آن کل خیابان را قرق می کنند. از اینکه خسته‌ی شان کردیم غرق شادی می شویم. ولی ساعتی بعد می‌فهمیم در فرار ما به مفتح بچه هایی که در خیابان مطهری میان و آخر جمعیت بودند ، آسیب های جدی دیده اند.

ساعت ۱ – خیابان سرافراز

چند پسر که پرچم سبز بزرگی را حمل می کنند، در هجوم لباس شخصی ها به باتریسازی آرارات که یک صاحب ارمنی دارد پناه می برند. لباس شخصی ها شیشه‌های آرارات را می شکنند. صاحبش را کتک می زنند. پسران را کشان کشان می برند و پارچه‌ی سبز می‌سوزد.

از این همه خشونت سمت خیابان مطهری راه می بریم . خیابان سرافراز پر از نیروی لباس شخصی و بی سیم و صدای موتور و باتون است . در خیابان مطهری دم بیمارستان جم غائله ای به پا است . مردم پسری را از دست دو مامور لباس شخصی نجات می دهند و به سمت ماموران حمله می برند و آنها با شوکر سمت مردم . اما حریف عده ی مردم نمی شنود. چند پیرزن کنار خیابان از ترس چشمهای شان پس رفته است اما به پسری که از دست ماموران نجات یافته کمک می کنند . خیابان مطهری را گاز اشک آور می گیرد. بچه ها برای فرار از اشک آورها آتش روشن می کنند و خیابان را می بندند. به گوشه ی اتوبان پناه می بریم. و به طرفه العینی خیابان جبهه ی جنگ می شود . صدای تیر هوایی می آید و دود همه جا را می گیرد. بچه ها را دیگر نمی بینیم. گارد و لباس شخصی و از آن حاج آقاهایی که رضا کیانیان نقششان را در آژانس شیشه ای بازی می کرد، خیابان را پر می کنند. حاج آقاها با کلاه پشمی بد دهنی می کنند و با علامت دستشان عده‌ای سمت ما هجوم می آوردند و این بار که به داخل اوتوبان می روبم دنبالمان می کنند و ماشین ها روی ترمز می زنند. لباس شخصی ها از بالای پل سنگ پرتاب می کنند و سرها و سقف های ماشین ها فرقی برایشان ندارد . خیابان مطهری قرق سپاه می شود . از ضرب و شتم بچه ها خبرهای بدی می رسد . و بوی اشک آور همه جا را پر می کند. در درون اتوبان به سمت عباس آباد حرکت می کنیم.

حدودا ۳ بعد از ظهر

بچه ها آسیب دیده کنار اتوبان نشسته اند. هم را که می بینیم. دستانمان به علامت پیروزی بالا می رود. انگار دردمان نیامده است. می خندیم و روبان‌های سبزمان را می بندیم و الله اکبر گویان بین مردم حرکت می کنیم. ماشین ها برای حمایت بوق می زنند و دستشان به علامت ویکتوری بالا می رود و ما خوشحال از اینکه بی شماریم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر