گزارش متفاوت از دل رويداد، سيزده آبان:
وقتي رسيديم داشتيم فرار مي کرديم ما...!
آن وقتها هم مي بردندمان سيزده آبان با ميني بوس از مدرسه. مي رفتيم که کلاس نرويم. شعار مي دادند بگوييم. پرچم مي دادند. همه ي ما اين تجربه ها را داريم. همه مان با مدرسه رفتيم، حداقل يکبار رفته ايم. مي دانيم چه خبر است. نمي دانيم؟ پيشاني بند هم مي دادند. رويش نوشته بود يا مهدي يا زهرا يا محمد يا حسين يا يکي ديگر، چه فرقي مي کرد؟ رنگش مهم بود. من قرمز دوست داشتم، روي پيشاني ام مي نشست، اما نمي زدم، بدم مي آمد، اصلا چه کاري ست؟ از پرچم هم بدم مي آمد از هرچه اجباري ست بدم مي آمد، برويم نمازخانه نماز اجباري، برويم عاشورا سينه ي اجباري، برويم مشهد حرم اجباري، برويم راه پيمايي دروغ اجباري. براي همين به يکي که کنارم بود گفتم برويم طالقاني، مي خواستم ببينم چند نفرند.
يکي گفت از صبح که مي آمده، تمام مسير پر بوده از نينجا و موتور و سپر و باتوم. چقدر ترسيده اند؟ خيلي. يکي رد مي شده زير لب مي گفته مرگ بر ديکتاتور، اينطوري مي گفته: ادايش را درآورد که چطور از کنار يکي از اين نينجا سياه ها رد که مي شده زيرلبي مي گفته، خفه مي گفته اما يکي شنيده بود پس نينجا هم شنيده بود، نينجا اما کسي نيست زير لباسهاي سنگين اش. براي همين يکي ديگر گفت اگر حمله کردند، نزديکت که شد، نترس، آنقدر سنگين است که با لگد بروي توي سينه اش، تعادلش مي افتد. افتاد. راست مي گفت. من نرفتم توي شکمش، دورتر بودم، نگاه مي کردم، يکي رفت، زد، يارو پهن شد روي زمين، مردم هو کردند، خنديدند، کف زدند. زور مي زد که بلند شود. يک جاي ديگر هم اين را ديدم. يکي از اينها که مي افتاد، هرچه کتک هرکه خورده بود، يادش مي رفت و از دل مي خنديد يا کف مي زد يا داد مي زد. هيجان داشت.
فرق مي کرد با قبل. کسي نمي ترسيد. مي ترسيديم اما، يکجور ديگر. مي ترسيديم نياييم. يک هفته، دو هفته، سه هفته بود که شبها درست نمي خوابيدم. فکر مي کردم نکند نياييم؟ عجب آدمهايي هستيم. شين مي گفت. توي خيابان، توي تاکسي، توي جاهاي ديگر، هيچکس به روي خودش نمي آورد. هيچکس نمي گويد چه خبر. مگر بشناسد طرفش را. هيچکس ريسک نمي کند. مي ترسد. حرف نمي زند. شين مي گويد اين توي خون ماست. دوگانه ايم. ماسک مي زنيم مي رويم بيرون. مي رويم سيزده آبان. برمي گرديم و به روي خودمان نمي آوريم. شايد راست مي گويد. به همين فکر کردم. مي ترسيدم نياييم. سيزده آبان نشود آنچه بايد بشود، که شد.
دختري رد شد گفت نمي گذارند هيچ طرف برويم. گفتم بي خيال. او هم گفت بي خيال و رفت. کجا رفت؟ يکي گفت برويم وليعصر، آنجا هم حتما شلوغ است. هميشه شلوغ است. بعد از آنجا مي رويم فلسطين، مي رويم پايين برسيم به پدر، طالقاني. اين بار اما فرق مي کرد. ما ترس نداشتيم. ياد بهزاد نبوي افتادم. سال هفتادوشش قبل از انتخابات رفته بود خواجه نصير، سخنراني بود يا ميزگرد يا چيزي ديگر. حرف داشت مي زد. همانطور که هميشه مي زند. به هرکس هرچه مي خواهد مي گويد، دل دارد که بگويد، مي دانم هنوز هم همان است، روي تخت بيمارستان يا توي سلول يا هرجايي که هست، آن روز هم داغ بود، ايراد مي گرفت، لابد مي گفت اين چه وضعي ست. يادم نيست. مهم هم نيست. يکي از بچه ها يادداشتي نوشت که بدهد دستش، وسط حرفهاش. شلوغ داشت مي شد. نينجاها که آن روزها جوجه بودند هنوز، داشتند شروع مي کردند، همين کارهايي که حالا هم مي کنند. نوشت "آقاي مهندس ما به شجاعت شما ايمان داريم و حرفهايتان هم همه درست است، اما جو دارد به هم مي ريزد، اگر مي شود کمي رعايت اينها را بکنيد." همينطور که حرف مي زد يادداشت را خواند بهزاد، گفت "پسرجان من شجاع نيستم، شعور ترسيدن ندارم."
اين حرف توي گوشم ماند که ديروز نمي ترسيدم. هيچکس نمي ترسيد. آنها مي ترسيدند زير زرههايشان؛ با خودم گفتم لابد توراني اند، ايراني که نيستند با اين همه يال و کوپال و اين همه هراس. بايد مي ديدي، صورتهايشان را، ترس داشتند بيچاره ها. توي وليعصر خيلي خوش گذشت. نرسيده به ميدان، سر زرتشت، مردم را دوپاره کرده بودند، بيشتر پايين چهارراه بودند، کمتر بالا. من با يکي بالا بودم و دستهاي پاييني ها را مي ديديم که کف مي زدند و شعار مي دادند. آنها هم ايستاده بودند و منتظر بودند. ديگر فهميده ام چه کار مي کنند. مي زنند به جماعت و کم کم گروه را از هم جدا مي کنند. آنهايي که جلوتر بودند مجبور مي شدند بيايند طرف ديگر چهارراه که ما بوديم، کمتر بوديم و نگاه مي کرديم. کم آوردند، بيسيم زدند از بالاتر نيرو آمد، از پشت سر ما، کنار که رفتيم تا رد شوند، يکي هو کرد. من هم هو کردم. بغل دستي ام هم هو کرد. همه هو کردند. روي پشت بامها هو کردند، موتوري ها که رد مي شدند هو کردند، اتوبوسي که رد مي شد هو کرد، جدول خيابان هو کرد، ديوار هو کرد. آنها هراسيده نگاهمان مي کردند و مي رفتند پايين. موتوري ها که رد مي شدند ايستادند به نگاه. رد نمي شدند، با موتور آمده بودند اعتراض يعني که ما هم موتور داريم. زياد شدند، صد تا شايد. عجيب بود. همه با هم بوق زدند و همانطور که ايستاده بودند، پشت شان به گاردي ها بود گاز دادند به موتورهايشان و صداي وحشتناکي شد، ترسيدند نينجاها برگشتند ببينند چه شده. خنديديم. دست زديم. من داد زدم. همه داد زدند. زنده باد آزادي. آنطرف چهارراهي ها که در شش و بش دويدن و ماندن بودند جان گرفتند، آمدند بالا. نينجاي فراري ديده اي؟ بايد مي ديدي.
برگشتنا تعريف مي کردم براي پدر که نيامده بود. تقصير من شد که نيامد. گفتم نيا. همين من مي روم نگراني خودم بس است. تو نيا. او هم نيامد. دل توي دلش نبود که بيايد. خون انقلابي هنوز کار مي کند، به يکي گفتم اينها آرام ندارند، انقلاب کرده اند، جنگ رفته اند، خون داده اند، حق دارند. دلم مي خواست بگويم پدرجان آرام بگير، نوبتي هم که باشد، نوبت ماست. سي خرداد هم مي گفت ترسويي اگر نروي. گفتم مي زنند، مي برند، مي کشند، گفت مگر ما نرفتيم، کتک نخورديم، زندان نبود، خون نداديم؟ خجالت مي کشم توي صورتش نگاه کنم. حالا مي فهمم. به اعتقاداتش ربطي ندارد. جوانيش رفته. همه شان مثل هم. چه فرقي مي کند با چه عقيده اي. مهم عمري ست که رفت. دود شد. يکروز گريه اش گرفت توي همين گيرودار، نديده بودم گريه اش را، گفت چه مي دانستيم اينطور مي شود، بچه بوديم، مگر چند سالم بود؟ بغضم گرفت. مي خواستم بغلش کنم، ببوسمش.
مردم که از چهارراه آمدند بالا، خودش پيروزي بود، شکوه داشت. لذتش غرور داشت. باورت نمي شود. به يکي گفتم برويم ديگر و از فلسطين پايين توي بولوار. رفتيم. خيلي ها روي پشت بام بودند. رد که مي شدم مي گفتم بياييد پايين. دست تکان مي دادند. داد مي زدم آنها مي ترسند، بياييد پايين. توي وليعصر پيرزني کنارم بود که وقتي داد مي زدم، تحسينم کرد، گفتم مادرجان مراقب باشيد. بعد شنيدم يکي گفت توي هفت تير ديده بود که پيرزني را مي زدند، بيچاره را با مشت و لگد. ياد او افتادم که کنارم ايستاده بود توي وليعصر. گفته بودم اينها شرف ندارند مادر، مراقب باشيد. خنديد، لابد پيش خودش گفت از ما که گذشت شما باشيد، شايد گفت و من نشنيدم قاطي ي آن همه صدا که نمي شد شنيد.
توي فلسطين خبري نيست. مي رويم پايين. آرام مي گيريم. يکي مي گفت خوشحالم. مي گفت ديدي چطور چشمهايشان مي لرزيد؟ اضطرابشان را ديدي؟ همين که اينطور زرد کرده اند، بس است. گفتم ديدي راه را بستند روي مردم که کسي نرسد به سفارت، که دلقک بازي خودشان را بگيرند، بعد بگويند ما بوديم، کسي نبود، خبري نبود، باتوم؟ اشک آور؟ زخمي؟ مردم؟ کجا؟ نبود. حالا مانده، "ميم ح" بعدا برايم گفت که توي دفترشان نشسته بوده که صداي شعار مي آمده، دفترشان توي سهروردي ست، نزديک آپاداناست، مردم همينطور رفته اند بالاتر، تا سيدخندان، تا ميرداماد، هرجا. با يکي موافقم. کفشم پايم را زده. گفتم دير آمديم. زودتر شلوغتر بود. شنيدم که بوده. مهم نيست. توي بولوار خبري نيست. طرف ميدان را نگاه مي کنيم. شلوغي هست. مي رويم پايين. ديگر مردم نيستند. آنهايند. از ريش و لباس و پرچم معلوم است.
توي ميدان فلسطين مسجدي تازه ساخته اند، لانه زنبور ديگري، راهمان را از همان اول کج مي کنيم به سمت وليعصر. يکي مي گويد هيچي نگو. هرکس از کنارمان رد مي شود، از آنهاست. کم اند اما. خيلي کمتر از قبل. آرام به يکي مي گويم. مي گويد معلوم است، يا بايد بيايند بزنند يا بروند شعار بدهند، آنقدر نيستند به اندازه ي دو تا کار. با خودم مي گويم عقل شان هم قد نمي دهد براي دوتا کار با هم. مي خندم. توي چشمهايشان نگاه مي کنيم وقتي رد مي شويم. انگار نه انگار باتوم دارند، تفنگ دارند، گنده لات اند بعضي هايشان، هر کدام دوتاي من. خيره نمي شوند توي چشم آدم. همين نشانه ي خوبي ست. به يکي مي گويم. او هم سر تکان مي دهد. تصديق مي کند. سي خرداد مي خواستند سرت را ببرند، پاره ات کنند، از کنارشان رد شدن سخت بود. حالا مهم نيست. يکي مي گويد همين کلاهخودشان قبلا ترس داشت، حالا ندارد. ما که هيچي نداريم، صدا داريم و پاي دويدن و جان تاب آوردن، ترسشان از همين هيچي ست. توي صورت بعضي هايشان مي خندم. نيشخند. زهرخند. تلخ خند. آدم نيستند، اگر باشند آب مي شوند مي روند توي جوي خيابان، پيش موشها. چه وقاحتي! يکي مي گويد.
از جلوي فرهنگستان هنر که رد مي شويم، به يکي مي گويم ببينم چه خبر موتور و نينجا گذاشته اند جلوي آنجا. براي چه؟ راست طالقاني را مي گيريم و مي رويم. ماشين نمي گذارند بيايد توي خيابان. همينطور از وسط خيابان خالي مي رويم. هيچکس نيست. متحيرم که خودشان کجايند؟ راه پيمايي شان چه شد؟ انگار وسط صحنه اي از فيلمي وسترن. همه جا آرام. باد ملايم که خاک از روي زمين بلند مي کند و دو تا کابوي که قرار است دوئل کنند. اما هنوز مانده تا برسند به وعده گاه مبارزه. بعد که مي رسند، آن که خوب است، هميشه تنهاست، آدم بده ي داستان اما، يک ايل را توي سوراخ سنبه هاي اطراف قايم کرده.
ياد آن روزهاي مدرسه مي افتم باز و شعارهاي اجباري. دلم مي گيرد. برگشتنا که توي تخت طاووس گير افتاده ايم از شلوغي، مردم بوق مي زنند، يکي مي گويد سوار کنيم پياده را. آقايي سوار مي شود. هم سن و سال خودمان. مي گويد بي شرف ها. ناراحت است، غمگين نيست اما. خوشحال است. من هم هستم، يکي هم هست. هيجان زده ايم. مي گويد چرا ماشين آورده اي؟ توي خردمند که بوده، دفترشان بوده، از پشت بام نگاه مي کرده، با باتوم شيشه ي ماشينها را خُرد کرده اند. مردم با سنگ مي زدندشان. زورشان به مردم نمي رسيده، ماشين ها را زده اند. بايد بزنند. به يکي مي گويم روانشان اينطوري ست. دلم برايشان مي سوزد. بايد بزنند، هرچه باشد.
مفتح را رد مي کنيم، مي رسيم به قرني، جلوتر نمي گذارند بروي. سپرشان از اينجا شروع شده از صبح. نمي گذاشته اند جز اتوبوسها و دلقکهاي خودشان، آدم برود آن طرف. خنديديم با يکي. گفتم برويم بالا. کريمخان. همينطور کنار خيابان به رديف نشسته اند. کيک و آب ميوه ميل مي کنند. بچه اند خيلي هاشان. شانزده، هفده ساله. کلفتي ي باتوم و سنگيني کلاه همه ي لذتشان است. رد که مي شويم نگاهشان مي کنيم. به يکي مي گويم همينطور دلم مي خواهد زل بزنم توي چشمشان تا بيايند بگيرندم به جرم نگاه. اينکه مي گويم مي خنديديم، خنده اي بود واقعا، بايد مي ديدي، به پدر مي گويم.
چندتا دختر که مي آمدند پايين، جوجه نينجايي فحش داد. نمي دانم خودش معني ناسزاش را مي دانست يا نه. نگاه کردم به دخترها که چه مي کنند. مي خنديدند و مي رفتند، انگار نه انگار. همين بي اعتنايي بي چاره شان مي کند. چه عجزي دارند. زير پل گله ي نينجاهاي موتوري دارد مي رود به سمت هفت تير. معلوم است که با بيسيم برايشان سوت زده اند که بيايند. با خودم مي گويم کلاهخودشان را که بردارند زبان بيرون افتاده شان از هاري، معلوم مي شود، همان بهتر که برندارند.
آقاي مسافر هم هي مي گويد وحشي ها. همه اش حرف مي زند از هيجان. خيلي دويده. هم او ديده بود پيرزني را مي زده اند. ديده بود توي قايم مقام پسري مي دويده روي ماشينها، سقف و کاپوت تا فرار کند. مي گويد يکي بود توي ليان شامپو که تند مي دويد، يادت هست؟ دودستي شمشير مي زد و فرز بود، يادت هست؟ آنطور مي پريد از روي ماشين ها.
يکي که سيگارش افتاده بود از پنجره توي خيابان به من گفت وايسا که سيگار را بردارد، ترافيک بود و ايستاده که بوديم، يعني بايد جلوتر مي رفتم که در باز شود، چه جمعيتي، ياد گرفته اند مردم. ماشين براي شلوغي خوب است. يکي که سيگار را برداشته مي گويد آدم از ترس جانش پرواز هم مي کند. مسافر مي خندد. خيلي ها کنار خيابان منتظر ماشين اند. خيلي ها خسته اند و نشسته اند. نگاه مي کنم. همه سرحال اند ولي با همه ي اين همه اتفاق. کف خيابان آشغال ريخته و سطل آشغال هاي حالا ديگر فلزي از تويش دود بلند مي شود. شيشه خرده کف خيابان فراوان است. چه خبر بوده اينجا؟ به يکي مي گويم. کاش مي شد همه جا بوديم. نمي شد. همه جا رفتيم اما بعضي جاها دير رسيديم. حيف. مي گويد يکي از اينها داشت از مردم فيلم مي گرفت. زني رفت و دوربين اش را گرفت و انداخت زمين و شکاندش و لگدش کرد و خردش کرد و بعد مردم ريختند سرش، زدند يارو را که تا عمر دارد ديگر فيلم بيجا نگيرد از کسي. مي گويد خيلي عصباني بودم، اگر دستم به آني که پيرزن را زده بود مي رسيد، مي کشتمش. مي گويد آن لحظه مي توانسته. حالا نه. با خشونت مخالف است. نبايد آنها را زد. کاريش نمي شود کرد. آدم عصباني مي شود. کنترلش را از دست مي دهد. بعدا يکي از من مي پرسد اگر يکي از اينها را يک جاي خلوت ديدي، فرض که محال نيست، محافظ هم همراهش نباشد، چه کار مي کني؟ گفتم نمي دانم. فکر کردم. خيلي فکر کرده ام قبلا هم که چه کار مي کنم. نمي دانم. توي خونم نيست. نمي توانم. دستم بالا نمي رود که بزنم. باور کن. اين خوب نيست؟ نمي دانم. نمي توانم مثل آنها باشم. اين را مي دانم. مسافر هم همين را مي گويد. بايد اما در موقعيتش بود. مسافر مي گويد يکي ديگرشان را مردم گير انداختند، زدند، من هم رفتم و يک لگد زدم، لگد حسابي. عصباني بودم. حالا ناراحت بود مسافر که چرا زده. مي فهمم ناراحتيش را. حق دارد. مي گويم ما نمي توانيم مثل آنها باشيم. مي گويد نه نمي توانيم. آدم نيستند اينها، آن موقع گفتم. حالا مي گويم هستند. اگر نمي ترسيدند نبودند، ترسشان را که ديدم مي گويم آدم اند، همين اميدوارم مي کند. هرچه قدر وحشي که باشي، آدمي، انسانيت يک جايي در تو هم هست، هرچه قدر مخفي، بيدار مي شود بالاخره، مي ريزد بيرون. حق داشت مسافر. مي گفت کاش يکي اين چيزها را بنويسد. با خودم فکر کردم که سوار شده بود براي همين، که همين را بگويد، به يکي گفتم. بايد اين ها را بنويسم: وقتي رسيديم داشتيم فرار مي کرديم...
وقتي رسيديم داشتيم فرار مي کرديم ما...!
ادامه راه سبز«ارس»: "مي گويم ما نمي توانيم مثل آن ها باشيم. مي گويد نه نمي توانيم. آدم نيستند اين ها، آن موقع گفتم. حالا مي گويم هستند. اگر نمي ترسيدند نبودند، ترس شان را که ديدم مي گويم آدم اند، همين اميدوارم مي کند. هرچه قدر وحشي که باشي، آدمي، انسانيت يک جايي در تو هم هست، هرچه قدر مخفي، بيدار مي شود بالاخره، مي ريزد بيرون"وقتي رسيديم داشتيم فرار مي کرديم. هرکس مي دويد پس ما هم مي دويديم... توي کوچه پس کوچه هاي ميرزاي شيرازي، قايم مقام. خنديديم که هنوز نيامده بايد بدويم. گرم نشده بوديم هنوز. دير رسيديم. راه نبود. از خانه که راه افتادم هيچکس نبود توي خيابان هرچه نزديکتر مي شدم به مرکز شهر معلوم مي شد چرا. معلوم بود از اولش هم. باز با ماشين رفتيم، نزديکترين جايي که مي شد. يکي مي گفت مي زنند ماشين را داغان مي کنند. از توي ماشين مي شود همه چيز را بهتر ديد. کسي کاري ت ندارد. تا جايي که مي شود بايد رفت. من رفتم. آن روز هم رفته بودم، سي خرداد. قبلن هم گفته ام. فکر کردم سي خرداد است. آنقدر قاطي کرده بودم که پرسيدم. يکي گفت سيزده آبان و يادم آمد.
آن وقتها هم مي بردندمان سيزده آبان با ميني بوس از مدرسه. مي رفتيم که کلاس نرويم. شعار مي دادند بگوييم. پرچم مي دادند. همه ي ما اين تجربه ها را داريم. همه مان با مدرسه رفتيم، حداقل يکبار رفته ايم. مي دانيم چه خبر است. نمي دانيم؟ پيشاني بند هم مي دادند. رويش نوشته بود يا مهدي يا زهرا يا محمد يا حسين يا يکي ديگر، چه فرقي مي کرد؟ رنگش مهم بود. من قرمز دوست داشتم، روي پيشاني ام مي نشست، اما نمي زدم، بدم مي آمد، اصلا چه کاري ست؟ از پرچم هم بدم مي آمد از هرچه اجباري ست بدم مي آمد، برويم نمازخانه نماز اجباري، برويم عاشورا سينه ي اجباري، برويم مشهد حرم اجباري، برويم راه پيمايي دروغ اجباري. براي همين به يکي که کنارم بود گفتم برويم طالقاني، مي خواستم ببينم چند نفرند.
يکي گفت از صبح که مي آمده، تمام مسير پر بوده از نينجا و موتور و سپر و باتوم. چقدر ترسيده اند؟ خيلي. يکي رد مي شده زير لب مي گفته مرگ بر ديکتاتور، اينطوري مي گفته: ادايش را درآورد که چطور از کنار يکي از اين نينجا سياه ها رد که مي شده زيرلبي مي گفته، خفه مي گفته اما يکي شنيده بود پس نينجا هم شنيده بود، نينجا اما کسي نيست زير لباسهاي سنگين اش. براي همين يکي ديگر گفت اگر حمله کردند، نزديکت که شد، نترس، آنقدر سنگين است که با لگد بروي توي سينه اش، تعادلش مي افتد. افتاد. راست مي گفت. من نرفتم توي شکمش، دورتر بودم، نگاه مي کردم، يکي رفت، زد، يارو پهن شد روي زمين، مردم هو کردند، خنديدند، کف زدند. زور مي زد که بلند شود. يک جاي ديگر هم اين را ديدم. يکي از اينها که مي افتاد، هرچه کتک هرکه خورده بود، يادش مي رفت و از دل مي خنديد يا کف مي زد يا داد مي زد. هيجان داشت.
فرق مي کرد با قبل. کسي نمي ترسيد. مي ترسيديم اما، يکجور ديگر. مي ترسيديم نياييم. يک هفته، دو هفته، سه هفته بود که شبها درست نمي خوابيدم. فکر مي کردم نکند نياييم؟ عجب آدمهايي هستيم. شين مي گفت. توي خيابان، توي تاکسي، توي جاهاي ديگر، هيچکس به روي خودش نمي آورد. هيچکس نمي گويد چه خبر. مگر بشناسد طرفش را. هيچکس ريسک نمي کند. مي ترسد. حرف نمي زند. شين مي گويد اين توي خون ماست. دوگانه ايم. ماسک مي زنيم مي رويم بيرون. مي رويم سيزده آبان. برمي گرديم و به روي خودمان نمي آوريم. شايد راست مي گويد. به همين فکر کردم. مي ترسيدم نياييم. سيزده آبان نشود آنچه بايد بشود، که شد.
دختري رد شد گفت نمي گذارند هيچ طرف برويم. گفتم بي خيال. او هم گفت بي خيال و رفت. کجا رفت؟ يکي گفت برويم وليعصر، آنجا هم حتما شلوغ است. هميشه شلوغ است. بعد از آنجا مي رويم فلسطين، مي رويم پايين برسيم به پدر، طالقاني. اين بار اما فرق مي کرد. ما ترس نداشتيم. ياد بهزاد نبوي افتادم. سال هفتادوشش قبل از انتخابات رفته بود خواجه نصير، سخنراني بود يا ميزگرد يا چيزي ديگر. حرف داشت مي زد. همانطور که هميشه مي زند. به هرکس هرچه مي خواهد مي گويد، دل دارد که بگويد، مي دانم هنوز هم همان است، روي تخت بيمارستان يا توي سلول يا هرجايي که هست، آن روز هم داغ بود، ايراد مي گرفت، لابد مي گفت اين چه وضعي ست. يادم نيست. مهم هم نيست. يکي از بچه ها يادداشتي نوشت که بدهد دستش، وسط حرفهاش. شلوغ داشت مي شد. نينجاها که آن روزها جوجه بودند هنوز، داشتند شروع مي کردند، همين کارهايي که حالا هم مي کنند. نوشت "آقاي مهندس ما به شجاعت شما ايمان داريم و حرفهايتان هم همه درست است، اما جو دارد به هم مي ريزد، اگر مي شود کمي رعايت اينها را بکنيد." همينطور که حرف مي زد يادداشت را خواند بهزاد، گفت "پسرجان من شجاع نيستم، شعور ترسيدن ندارم."
اين حرف توي گوشم ماند که ديروز نمي ترسيدم. هيچکس نمي ترسيد. آنها مي ترسيدند زير زرههايشان؛ با خودم گفتم لابد توراني اند، ايراني که نيستند با اين همه يال و کوپال و اين همه هراس. بايد مي ديدي، صورتهايشان را، ترس داشتند بيچاره ها. توي وليعصر خيلي خوش گذشت. نرسيده به ميدان، سر زرتشت، مردم را دوپاره کرده بودند، بيشتر پايين چهارراه بودند، کمتر بالا. من با يکي بالا بودم و دستهاي پاييني ها را مي ديديم که کف مي زدند و شعار مي دادند. آنها هم ايستاده بودند و منتظر بودند. ديگر فهميده ام چه کار مي کنند. مي زنند به جماعت و کم کم گروه را از هم جدا مي کنند. آنهايي که جلوتر بودند مجبور مي شدند بيايند طرف ديگر چهارراه که ما بوديم، کمتر بوديم و نگاه مي کرديم. کم آوردند، بيسيم زدند از بالاتر نيرو آمد، از پشت سر ما، کنار که رفتيم تا رد شوند، يکي هو کرد. من هم هو کردم. بغل دستي ام هم هو کرد. همه هو کردند. روي پشت بامها هو کردند، موتوري ها که رد مي شدند هو کردند، اتوبوسي که رد مي شد هو کرد، جدول خيابان هو کرد، ديوار هو کرد. آنها هراسيده نگاهمان مي کردند و مي رفتند پايين. موتوري ها که رد مي شدند ايستادند به نگاه. رد نمي شدند، با موتور آمده بودند اعتراض يعني که ما هم موتور داريم. زياد شدند، صد تا شايد. عجيب بود. همه با هم بوق زدند و همانطور که ايستاده بودند، پشت شان به گاردي ها بود گاز دادند به موتورهايشان و صداي وحشتناکي شد، ترسيدند نينجاها برگشتند ببينند چه شده. خنديديم. دست زديم. من داد زدم. همه داد زدند. زنده باد آزادي. آنطرف چهارراهي ها که در شش و بش دويدن و ماندن بودند جان گرفتند، آمدند بالا. نينجاي فراري ديده اي؟ بايد مي ديدي.
برگشتنا تعريف مي کردم براي پدر که نيامده بود. تقصير من شد که نيامد. گفتم نيا. همين من مي روم نگراني خودم بس است. تو نيا. او هم نيامد. دل توي دلش نبود که بيايد. خون انقلابي هنوز کار مي کند، به يکي گفتم اينها آرام ندارند، انقلاب کرده اند، جنگ رفته اند، خون داده اند، حق دارند. دلم مي خواست بگويم پدرجان آرام بگير، نوبتي هم که باشد، نوبت ماست. سي خرداد هم مي گفت ترسويي اگر نروي. گفتم مي زنند، مي برند، مي کشند، گفت مگر ما نرفتيم، کتک نخورديم، زندان نبود، خون نداديم؟ خجالت مي کشم توي صورتش نگاه کنم. حالا مي فهمم. به اعتقاداتش ربطي ندارد. جوانيش رفته. همه شان مثل هم. چه فرقي مي کند با چه عقيده اي. مهم عمري ست که رفت. دود شد. يکروز گريه اش گرفت توي همين گيرودار، نديده بودم گريه اش را، گفت چه مي دانستيم اينطور مي شود، بچه بوديم، مگر چند سالم بود؟ بغضم گرفت. مي خواستم بغلش کنم، ببوسمش.
مردم که از چهارراه آمدند بالا، خودش پيروزي بود، شکوه داشت. لذتش غرور داشت. باورت نمي شود. به يکي گفتم برويم ديگر و از فلسطين پايين توي بولوار. رفتيم. خيلي ها روي پشت بام بودند. رد که مي شدم مي گفتم بياييد پايين. دست تکان مي دادند. داد مي زدم آنها مي ترسند، بياييد پايين. توي وليعصر پيرزني کنارم بود که وقتي داد مي زدم، تحسينم کرد، گفتم مادرجان مراقب باشيد. بعد شنيدم يکي گفت توي هفت تير ديده بود که پيرزني را مي زدند، بيچاره را با مشت و لگد. ياد او افتادم که کنارم ايستاده بود توي وليعصر. گفته بودم اينها شرف ندارند مادر، مراقب باشيد. خنديد، لابد پيش خودش گفت از ما که گذشت شما باشيد، شايد گفت و من نشنيدم قاطي ي آن همه صدا که نمي شد شنيد.
توي فلسطين خبري نيست. مي رويم پايين. آرام مي گيريم. يکي مي گفت خوشحالم. مي گفت ديدي چطور چشمهايشان مي لرزيد؟ اضطرابشان را ديدي؟ همين که اينطور زرد کرده اند، بس است. گفتم ديدي راه را بستند روي مردم که کسي نرسد به سفارت، که دلقک بازي خودشان را بگيرند، بعد بگويند ما بوديم، کسي نبود، خبري نبود، باتوم؟ اشک آور؟ زخمي؟ مردم؟ کجا؟ نبود. حالا مانده، "ميم ح" بعدا برايم گفت که توي دفترشان نشسته بوده که صداي شعار مي آمده، دفترشان توي سهروردي ست، نزديک آپاداناست، مردم همينطور رفته اند بالاتر، تا سيدخندان، تا ميرداماد، هرجا. با يکي موافقم. کفشم پايم را زده. گفتم دير آمديم. زودتر شلوغتر بود. شنيدم که بوده. مهم نيست. توي بولوار خبري نيست. طرف ميدان را نگاه مي کنيم. شلوغي هست. مي رويم پايين. ديگر مردم نيستند. آنهايند. از ريش و لباس و پرچم معلوم است.
توي ميدان فلسطين مسجدي تازه ساخته اند، لانه زنبور ديگري، راهمان را از همان اول کج مي کنيم به سمت وليعصر. يکي مي گويد هيچي نگو. هرکس از کنارمان رد مي شود، از آنهاست. کم اند اما. خيلي کمتر از قبل. آرام به يکي مي گويم. مي گويد معلوم است، يا بايد بيايند بزنند يا بروند شعار بدهند، آنقدر نيستند به اندازه ي دو تا کار. با خودم مي گويم عقل شان هم قد نمي دهد براي دوتا کار با هم. مي خندم. توي چشمهايشان نگاه مي کنيم وقتي رد مي شويم. انگار نه انگار باتوم دارند، تفنگ دارند، گنده لات اند بعضي هايشان، هر کدام دوتاي من. خيره نمي شوند توي چشم آدم. همين نشانه ي خوبي ست. به يکي مي گويم. او هم سر تکان مي دهد. تصديق مي کند. سي خرداد مي خواستند سرت را ببرند، پاره ات کنند، از کنارشان رد شدن سخت بود. حالا مهم نيست. يکي مي گويد همين کلاهخودشان قبلا ترس داشت، حالا ندارد. ما که هيچي نداريم، صدا داريم و پاي دويدن و جان تاب آوردن، ترسشان از همين هيچي ست. توي صورت بعضي هايشان مي خندم. نيشخند. زهرخند. تلخ خند. آدم نيستند، اگر باشند آب مي شوند مي روند توي جوي خيابان، پيش موشها. چه وقاحتي! يکي مي گويد.
از جلوي فرهنگستان هنر که رد مي شويم، به يکي مي گويم ببينم چه خبر موتور و نينجا گذاشته اند جلوي آنجا. براي چه؟ راست طالقاني را مي گيريم و مي رويم. ماشين نمي گذارند بيايد توي خيابان. همينطور از وسط خيابان خالي مي رويم. هيچکس نيست. متحيرم که خودشان کجايند؟ راه پيمايي شان چه شد؟ انگار وسط صحنه اي از فيلمي وسترن. همه جا آرام. باد ملايم که خاک از روي زمين بلند مي کند و دو تا کابوي که قرار است دوئل کنند. اما هنوز مانده تا برسند به وعده گاه مبارزه. بعد که مي رسند، آن که خوب است، هميشه تنهاست، آدم بده ي داستان اما، يک ايل را توي سوراخ سنبه هاي اطراف قايم کرده.
ياد آن روزهاي مدرسه مي افتم باز و شعارهاي اجباري. دلم مي گيرد. برگشتنا که توي تخت طاووس گير افتاده ايم از شلوغي، مردم بوق مي زنند، يکي مي گويد سوار کنيم پياده را. آقايي سوار مي شود. هم سن و سال خودمان. مي گويد بي شرف ها. ناراحت است، غمگين نيست اما. خوشحال است. من هم هستم، يکي هم هست. هيجان زده ايم. مي گويد چرا ماشين آورده اي؟ توي خردمند که بوده، دفترشان بوده، از پشت بام نگاه مي کرده، با باتوم شيشه ي ماشينها را خُرد کرده اند. مردم با سنگ مي زدندشان. زورشان به مردم نمي رسيده، ماشين ها را زده اند. بايد بزنند. به يکي مي گويم روانشان اينطوري ست. دلم برايشان مي سوزد. بايد بزنند، هرچه باشد.
مفتح را رد مي کنيم، مي رسيم به قرني، جلوتر نمي گذارند بروي. سپرشان از اينجا شروع شده از صبح. نمي گذاشته اند جز اتوبوسها و دلقکهاي خودشان، آدم برود آن طرف. خنديديم با يکي. گفتم برويم بالا. کريمخان. همينطور کنار خيابان به رديف نشسته اند. کيک و آب ميوه ميل مي کنند. بچه اند خيلي هاشان. شانزده، هفده ساله. کلفتي ي باتوم و سنگيني کلاه همه ي لذتشان است. رد که مي شويم نگاهشان مي کنيم. به يکي مي گويم همينطور دلم مي خواهد زل بزنم توي چشمشان تا بيايند بگيرندم به جرم نگاه. اينکه مي گويم مي خنديديم، خنده اي بود واقعا، بايد مي ديدي، به پدر مي گويم.
چندتا دختر که مي آمدند پايين، جوجه نينجايي فحش داد. نمي دانم خودش معني ناسزاش را مي دانست يا نه. نگاه کردم به دخترها که چه مي کنند. مي خنديدند و مي رفتند، انگار نه انگار. همين بي اعتنايي بي چاره شان مي کند. چه عجزي دارند. زير پل گله ي نينجاهاي موتوري دارد مي رود به سمت هفت تير. معلوم است که با بيسيم برايشان سوت زده اند که بيايند. با خودم مي گويم کلاهخودشان را که بردارند زبان بيرون افتاده شان از هاري، معلوم مي شود، همان بهتر که برندارند.
آقاي مسافر هم هي مي گويد وحشي ها. همه اش حرف مي زند از هيجان. خيلي دويده. هم او ديده بود پيرزني را مي زده اند. ديده بود توي قايم مقام پسري مي دويده روي ماشينها، سقف و کاپوت تا فرار کند. مي گويد يکي بود توي ليان شامپو که تند مي دويد، يادت هست؟ دودستي شمشير مي زد و فرز بود، يادت هست؟ آنطور مي پريد از روي ماشين ها.
يکي که سيگارش افتاده بود از پنجره توي خيابان به من گفت وايسا که سيگار را بردارد، ترافيک بود و ايستاده که بوديم، يعني بايد جلوتر مي رفتم که در باز شود، چه جمعيتي، ياد گرفته اند مردم. ماشين براي شلوغي خوب است. يکي که سيگار را برداشته مي گويد آدم از ترس جانش پرواز هم مي کند. مسافر مي خندد. خيلي ها کنار خيابان منتظر ماشين اند. خيلي ها خسته اند و نشسته اند. نگاه مي کنم. همه سرحال اند ولي با همه ي اين همه اتفاق. کف خيابان آشغال ريخته و سطل آشغال هاي حالا ديگر فلزي از تويش دود بلند مي شود. شيشه خرده کف خيابان فراوان است. چه خبر بوده اينجا؟ به يکي مي گويم. کاش مي شد همه جا بوديم. نمي شد. همه جا رفتيم اما بعضي جاها دير رسيديم. حيف. مي گويد يکي از اينها داشت از مردم فيلم مي گرفت. زني رفت و دوربين اش را گرفت و انداخت زمين و شکاندش و لگدش کرد و خردش کرد و بعد مردم ريختند سرش، زدند يارو را که تا عمر دارد ديگر فيلم بيجا نگيرد از کسي. مي گويد خيلي عصباني بودم، اگر دستم به آني که پيرزن را زده بود مي رسيد، مي کشتمش. مي گويد آن لحظه مي توانسته. حالا نه. با خشونت مخالف است. نبايد آنها را زد. کاريش نمي شود کرد. آدم عصباني مي شود. کنترلش را از دست مي دهد. بعدا يکي از من مي پرسد اگر يکي از اينها را يک جاي خلوت ديدي، فرض که محال نيست، محافظ هم همراهش نباشد، چه کار مي کني؟ گفتم نمي دانم. فکر کردم. خيلي فکر کرده ام قبلا هم که چه کار مي کنم. نمي دانم. توي خونم نيست. نمي توانم. دستم بالا نمي رود که بزنم. باور کن. اين خوب نيست؟ نمي دانم. نمي توانم مثل آنها باشم. اين را مي دانم. مسافر هم همين را مي گويد. بايد اما در موقعيتش بود. مسافر مي گويد يکي ديگرشان را مردم گير انداختند، زدند، من هم رفتم و يک لگد زدم، لگد حسابي. عصباني بودم. حالا ناراحت بود مسافر که چرا زده. مي فهمم ناراحتيش را. حق دارد. مي گويم ما نمي توانيم مثل آنها باشيم. مي گويد نه نمي توانيم. آدم نيستند اينها، آن موقع گفتم. حالا مي گويم هستند. اگر نمي ترسيدند نبودند، ترسشان را که ديدم مي گويم آدم اند، همين اميدوارم مي کند. هرچه قدر وحشي که باشي، آدمي، انسانيت يک جايي در تو هم هست، هرچه قدر مخفي، بيدار مي شود بالاخره، مي ريزد بيرون. حق داشت مسافر. مي گفت کاش يکي اين چيزها را بنويسد. با خودم فکر کردم که سوار شده بود براي همين، که همين را بگويد، به يکي گفتم. بايد اين ها را بنويسم: وقتي رسيديم داشتيم فرار مي کرديم...
عليرضا فرزان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر