یارانهها به کدام جیب میروند؟
• ادامه راه سبز(ارس): سایت صبح امید که به اصلاح طلبان شیراز نزدیک است، در گزارشی خواندنی، به تاثیر هدفمند شدن یارانهها بر زندگی روزمره مردم پرداخته و نوشته است: هوا سرد است، همین! آنقدر سرد که همه سرها در گریبان فرو رفته و حتی به سلامی هم از جا جم نمیخورند! دستها هم حتی برای ادای دوستیهای دیرینه در آن ساعات آخر شب، باسختی و اکراه از درون جیب خارج میشود، مگر با دستکش! غباری خیس شیشههای اتومبیلهای متعددی که احتمالا به سمت خانههایشان میروند، پوشانیده، انگار داخل ماشین را ستاری میکند.
چراغ راهنما قرمز خوشرنگی است، که انگار قصد سبز شدن ندارد! در سکوت شب، ضربهای به شیشه کنار دستم نواخته میشود و سایهای که بچه مینماید، از پس غبار خیس روی شیشه، متاعی برای فروش دارد. باطمانینه شیشه را از سرجایش حرکت میدهم، همراه با سرما، دستان پسرکی که دستههای گل نرگس را سفت چسبیده به میان ماشین هل میخورد، بیهیچ حرفی.
خیابان هنوز شلوغ است از ماشینهای رنگرنگی که هرچه به سمت شمال و غرب شهر میروی مدلهایشان بالاتر میرود و تعداد سرنشینانشان کمتر میشود، نگاهی به صندلی خالی کنارم می اندازم، دستهگل نرگس در میان خالی صندلی. آن گاه حرکتی میکند، با آن عطر مسحور کننده، در این فکرم که زمستان و گل و این همه عطر، آنهم بهاین زیبایی، سبحانالله.
به چهارراه بعدی رسیدهام، تعداد ماشینهای منتظر پشت چراغ قرمز، بیشتر شده، ردیف دومم در میان اتومبیلهای رنگرنگی که بعضی پلاکشان هم رنگی است! بعضیها با رسیدن به چراغ خطر، همزمان با ایستادن ماشین را خاموش میکنند که چند ثانیههم، چند ثانیه است! ماشینها را میشمارم که ضربهای این بار بهآن شیشه میخورد، دخترکی است و متاعش دستههای دعا و زیر آن بستهای آدامس، نگاهمان تلاقی میکند و سرمای هوا را برای یک لحظه از دو دوی چشمان درشتش، با تمام وجود حس میکنم.
آدامسی میخرم، تنها خریدارش در میان ازدحام اتومبیلها، شیرین است و تازه، اما یاد دخترک طعم آدامس و بوی خوش گل را یکجا از یادم میبرد.
چهارراه بعدی شلوغتر است و تعداد بچههایی که در آن وقت شب کنار اتومبیلها ضربههایی آرام به شیشه مینوازند، هم بیشتر، همه سوی چهارراه هستند و در میان دستان کوچکشان دستمالهای نمداری را محکم گرفتهاند.
با اولین ضربه شیشه را پایین میآورم، تا سبز شدن چراغ ثانیههایی باقی است، سکوت میشکند، انگاری بغضی است، پر از حزن، دستی با دستمال مچاله شده بر گوشه پایینی شیشه جلو و دست دیگر با پنجههایی سرخ شده از سرما، جلوی روی من.
چراغ زرد بنزین، هشدار میدهد که باک رو به خالی شدن است و دستان پسرک در فضای گرم ماشین، یخ میترکاند و سرخی را از یاد میبرد! صدتومانی را محکم میگیرد و دور میشود در حالیکه چهرهاش را تبسمی پیروزمندانه پر کرده است و روی شیشه جلو جای دستمالش لکه بهجا مانده.
سبز میشود، هنوز خیابانها خلوت نیست، ساعت به یازده نزدیک میشود، به پمپ بنزین میرسم، خلوت است و فرصتی برای من که صبح تا شب تغییر روز را در میان اتاقهای کار متوجه نمیشوم.
هنوز در ماشین را کامل بازنکردهام که پسرکی خوش لباس مودبانه سلامم میکند.
ده یازده سال بیشتر ندارد، گونهها، نوک بینی و انگشتانش را سرما سرخ کرده، گویی ساعتی هست که پرسه میزند!
سلام.
معذرت میخواهم امکان دارد به من کمک کنید.
به سمت پمپ میروم و پسرک سرجایش ایستاده، گویی از چشمانم پرسشی خوانده باشد، ادامه میدهد:
یکی دو ماه است که پدرم را هم از دست دادهام، کسی را ندارم، جایی هم برای خوابیدن ندارم، اگر ممکن است بهاندازه جایی برای خواب و شام امشب کمکم کنید.
بیاختیار دو دو تا چهارتایی میکنم که یک پسر بچه چقدر پول نیاز دارد تا شبی را زیر یک سقف بهسر برده و با شکم سیر بخوابد؟ با کمتر از ده هزارتومان ممکن نیست این خواسته برآورده شود، اما موجودی جیب من در آن شب شاید با زحمت به چهارهزار تومان میرسید.
نازل را درون باک کردهام، میپرسم:
مدرسه هم میروی؟
میرفتم، اما حالا فکر نکنم بتوانم بروم، نمیدانم، فعلا جایی برای ماندن ندارم.
یعنی دیگر نمیروی
درس خواندن را دوست دارم اما پدرم را بیشتر از همهچیز دوست داشتم و حالا که نیست….
هوا سرد است نه؟
سری به علامت آری تکان میدهد.
کلاس چندم هستی؟
اول، اول راهنمایی،
ده لیتر بنزین درون باک میریزم، عقربههای ساعت از دوازده عبور کرده، مسئول پمپ به سراغم میآید، چهارهزار تومان را بهطرفش میگیرم، میخندد و به عدد حک شده روی پمپ اشاره میکند.
۷۰۰۰۰،
با تعجب میپرسم، چرا؟
از امشب بنزین گران شد!!!
پسرک ایستاده و من مرددم که چگونه میتوانم مسئول پمپ را متقاعد کنم که تا صبح مهلت دهد باقی پولش را بیاورم، جیبهایم را میکاوم، یک اسکناس پانصد تومانی چندتا شده ته یکی از جیبهایم پیدا میکنم، مسئول پمپ متوجه شده، میگوید:
اگر نیست قابلی ندارد، برایم بیاورید، اما خداوکیلی …
حرفش را میخورد، قرمز شدهام، گرمای خونی که زیر پوست صورتم دویده است را حس میکنم، اسکناس پانصدی را بهطرف پسرک دراز میکنم که هنوز ایستاده و ما را نگاه میکند، میگیرد،نگاهی به آن میاندازد و میگوید:
دست شما درد نکند اما من گدا نیستم، قرض خواستم.
متاسفم این آخرین اسکناس جیبم بود، دیدی که حتی پول بنزین را هم نداشتم.
کارتم را به مسئول جایگاه داده و راه میافتم، لحظهای بعد به آخرین چهارراه میرسم، شلوغ است، در ازدحام خودروهایی که اغلب پشت چراغ قرمز خاموشند، تعداد زیاد خودروهای با پلاک قرمز به چشم میآید، خودروهایی که بخار اگزوزهایشان نشان میدهد همچنان روشن مانده و منتظر چراغ سبزهستند، در حالیکه تنها سایهای از راننده و سرنشینان دیگر از پشت شیشههای دودیشان که به سیاهی میزند، پیدا است.
بچهها اینجا هم هستند، لابهلای اتومبیلها میچرخند و هرکدام متاعی میفروشند، شیشههای هیچ یک از خودروهای پلاک قرمز در هیچ سمتی پایین نمیآید، چپ و راست ندارد، نگاهشان تنها به روبرو و به ثانیهشماری است که زمان رسیدن سبز را خبر میدهد، عجله برای رسیدن به خانه و بهپایان بردن یکروز تا فردا بعد از خواب خوش، چه پیشآید و چه برنامهای پیشرو باشد.
دختری به ماشینم نزدیک میشود، با دستهای سیدی، شیشه پایین است، عطر گل بهمشامم نمیرسد، سرما را با بچهها شریک شدهام، دخترک میگوید:
انواع فیلم، بهرنگ ارغوان، پسر آدم دختر حوا، افراطیها….. فقط پانصد تومن،
فقط نگاهش میکنم که چطور لب پایینیش از سرما میلرزد و نواهای خارج شده از دهانش را زیر و بم میبخشد.
پسرکی هم آنطرف، ایستاده و دستههای نرگس را بهطرفم دراز میکند، گلهایی که آرام آرام پژمرده شدهاند، از بس بیخشان را محکم با ساقه خودشان گره زدهاند، احساس خفگی میکنم.
روی تابلوی بزرگ مقابلم نوشتهای رد میشود، آغاز اجرای طرح هدفمندسازی یارانهها، مبارک باد، ثانیه شمار چراغ خطر چهار راه تازه به ۴۰ رسیده و من تازه به علت گرانی بنزین پی بردهام و به این فکر میکنم که آیا فردا شب چند نفر از این بچهها را کنار خیابان نخواهم دید، آیا آن پسر بچه یتیمی که ایرانی است،میتواند سقفی بالای سرش ببیند و به مدرسه برود! آیا بازهم اتومبیلهای پلاک قرمز بدون دغدغه بنزینی که میسوزد، برای رتق و فتق امور مردم در خیابانها تردد میکنند، امسال کارانه و عیدی و پاداش مدیر فلان اداره چقدر اضافهتر از کارمندان شرکتی و رسمی همان اداره خواهد بود؟ آیا نظافتچی اداره ….. حقوق سیصد هزار تومانیاش به سه میلیونی که مدیرعامل همان اداره در پایان هر ماه بیدغدغه و تنها بهعنوان حقوق دریافت میکند، خواهد رسید؟
آیا….. صدای بوقهای ممتد خودروهایی که با دیدن چراغ سبز روشن شدهاند و آماده حرکت بهسوی جلو هستند، از ژرفنای خیال یارانهها خارجم میکند، اما همچنان چشمم مسیر یارانهها را دنبال میکند تا بدانم به کدام جیب سرازیر خواهد شد.
چراغ راهنما قرمز خوشرنگی است، که انگار قصد سبز شدن ندارد! در سکوت شب، ضربهای به شیشه کنار دستم نواخته میشود و سایهای که بچه مینماید، از پس غبار خیس روی شیشه، متاعی برای فروش دارد. باطمانینه شیشه را از سرجایش حرکت میدهم، همراه با سرما، دستان پسرکی که دستههای گل نرگس را سفت چسبیده به میان ماشین هل میخورد، بیهیچ حرفی.
خیابان هنوز شلوغ است از ماشینهای رنگرنگی که هرچه به سمت شمال و غرب شهر میروی مدلهایشان بالاتر میرود و تعداد سرنشینانشان کمتر میشود، نگاهی به صندلی خالی کنارم می اندازم، دستهگل نرگس در میان خالی صندلی. آن گاه حرکتی میکند، با آن عطر مسحور کننده، در این فکرم که زمستان و گل و این همه عطر، آنهم بهاین زیبایی، سبحانالله.
به چهارراه بعدی رسیدهام، تعداد ماشینهای منتظر پشت چراغ قرمز، بیشتر شده، ردیف دومم در میان اتومبیلهای رنگرنگی که بعضی پلاکشان هم رنگی است! بعضیها با رسیدن به چراغ خطر، همزمان با ایستادن ماشین را خاموش میکنند که چند ثانیههم، چند ثانیه است! ماشینها را میشمارم که ضربهای این بار بهآن شیشه میخورد، دخترکی است و متاعش دستههای دعا و زیر آن بستهای آدامس، نگاهمان تلاقی میکند و سرمای هوا را برای یک لحظه از دو دوی چشمان درشتش، با تمام وجود حس میکنم.
آدامسی میخرم، تنها خریدارش در میان ازدحام اتومبیلها، شیرین است و تازه، اما یاد دخترک طعم آدامس و بوی خوش گل را یکجا از یادم میبرد.
چهارراه بعدی شلوغتر است و تعداد بچههایی که در آن وقت شب کنار اتومبیلها ضربههایی آرام به شیشه مینوازند، هم بیشتر، همه سوی چهارراه هستند و در میان دستان کوچکشان دستمالهای نمداری را محکم گرفتهاند.
با اولین ضربه شیشه را پایین میآورم، تا سبز شدن چراغ ثانیههایی باقی است، سکوت میشکند، انگاری بغضی است، پر از حزن، دستی با دستمال مچاله شده بر گوشه پایینی شیشه جلو و دست دیگر با پنجههایی سرخ شده از سرما، جلوی روی من.
چراغ زرد بنزین، هشدار میدهد که باک رو به خالی شدن است و دستان پسرک در فضای گرم ماشین، یخ میترکاند و سرخی را از یاد میبرد! صدتومانی را محکم میگیرد و دور میشود در حالیکه چهرهاش را تبسمی پیروزمندانه پر کرده است و روی شیشه جلو جای دستمالش لکه بهجا مانده.
سبز میشود، هنوز خیابانها خلوت نیست، ساعت به یازده نزدیک میشود، به پمپ بنزین میرسم، خلوت است و فرصتی برای من که صبح تا شب تغییر روز را در میان اتاقهای کار متوجه نمیشوم.
هنوز در ماشین را کامل بازنکردهام که پسرکی خوش لباس مودبانه سلامم میکند.
ده یازده سال بیشتر ندارد، گونهها، نوک بینی و انگشتانش را سرما سرخ کرده، گویی ساعتی هست که پرسه میزند!
سلام.
معذرت میخواهم امکان دارد به من کمک کنید.
به سمت پمپ میروم و پسرک سرجایش ایستاده، گویی از چشمانم پرسشی خوانده باشد، ادامه میدهد:
یکی دو ماه است که پدرم را هم از دست دادهام، کسی را ندارم، جایی هم برای خوابیدن ندارم، اگر ممکن است بهاندازه جایی برای خواب و شام امشب کمکم کنید.
بیاختیار دو دو تا چهارتایی میکنم که یک پسر بچه چقدر پول نیاز دارد تا شبی را زیر یک سقف بهسر برده و با شکم سیر بخوابد؟ با کمتر از ده هزارتومان ممکن نیست این خواسته برآورده شود، اما موجودی جیب من در آن شب شاید با زحمت به چهارهزار تومان میرسید.
نازل را درون باک کردهام، میپرسم:
مدرسه هم میروی؟
میرفتم، اما حالا فکر نکنم بتوانم بروم، نمیدانم، فعلا جایی برای ماندن ندارم.
یعنی دیگر نمیروی
درس خواندن را دوست دارم اما پدرم را بیشتر از همهچیز دوست داشتم و حالا که نیست….
هوا سرد است نه؟
سری به علامت آری تکان میدهد.
کلاس چندم هستی؟
اول، اول راهنمایی،
ده لیتر بنزین درون باک میریزم، عقربههای ساعت از دوازده عبور کرده، مسئول پمپ به سراغم میآید، چهارهزار تومان را بهطرفش میگیرم، میخندد و به عدد حک شده روی پمپ اشاره میکند.
۷۰۰۰۰،
با تعجب میپرسم، چرا؟
از امشب بنزین گران شد!!!
پسرک ایستاده و من مرددم که چگونه میتوانم مسئول پمپ را متقاعد کنم که تا صبح مهلت دهد باقی پولش را بیاورم، جیبهایم را میکاوم، یک اسکناس پانصد تومانی چندتا شده ته یکی از جیبهایم پیدا میکنم، مسئول پمپ متوجه شده، میگوید:
اگر نیست قابلی ندارد، برایم بیاورید، اما خداوکیلی …
حرفش را میخورد، قرمز شدهام، گرمای خونی که زیر پوست صورتم دویده است را حس میکنم، اسکناس پانصدی را بهطرف پسرک دراز میکنم که هنوز ایستاده و ما را نگاه میکند، میگیرد،نگاهی به آن میاندازد و میگوید:
دست شما درد نکند اما من گدا نیستم، قرض خواستم.
متاسفم این آخرین اسکناس جیبم بود، دیدی که حتی پول بنزین را هم نداشتم.
کارتم را به مسئول جایگاه داده و راه میافتم، لحظهای بعد به آخرین چهارراه میرسم، شلوغ است، در ازدحام خودروهایی که اغلب پشت چراغ قرمز خاموشند، تعداد زیاد خودروهای با پلاک قرمز به چشم میآید، خودروهایی که بخار اگزوزهایشان نشان میدهد همچنان روشن مانده و منتظر چراغ سبزهستند، در حالیکه تنها سایهای از راننده و سرنشینان دیگر از پشت شیشههای دودیشان که به سیاهی میزند، پیدا است.
بچهها اینجا هم هستند، لابهلای اتومبیلها میچرخند و هرکدام متاعی میفروشند، شیشههای هیچ یک از خودروهای پلاک قرمز در هیچ سمتی پایین نمیآید، چپ و راست ندارد، نگاهشان تنها به روبرو و به ثانیهشماری است که زمان رسیدن سبز را خبر میدهد، عجله برای رسیدن به خانه و بهپایان بردن یکروز تا فردا بعد از خواب خوش، چه پیشآید و چه برنامهای پیشرو باشد.
دختری به ماشینم نزدیک میشود، با دستهای سیدی، شیشه پایین است، عطر گل بهمشامم نمیرسد، سرما را با بچهها شریک شدهام، دخترک میگوید:
انواع فیلم، بهرنگ ارغوان، پسر آدم دختر حوا، افراطیها….. فقط پانصد تومن،
فقط نگاهش میکنم که چطور لب پایینیش از سرما میلرزد و نواهای خارج شده از دهانش را زیر و بم میبخشد.
پسرکی هم آنطرف، ایستاده و دستههای نرگس را بهطرفم دراز میکند، گلهایی که آرام آرام پژمرده شدهاند، از بس بیخشان را محکم با ساقه خودشان گره زدهاند، احساس خفگی میکنم.
روی تابلوی بزرگ مقابلم نوشتهای رد میشود، آغاز اجرای طرح هدفمندسازی یارانهها، مبارک باد، ثانیه شمار چراغ خطر چهار راه تازه به ۴۰ رسیده و من تازه به علت گرانی بنزین پی بردهام و به این فکر میکنم که آیا فردا شب چند نفر از این بچهها را کنار خیابان نخواهم دید، آیا آن پسر بچه یتیمی که ایرانی است،میتواند سقفی بالای سرش ببیند و به مدرسه برود! آیا بازهم اتومبیلهای پلاک قرمز بدون دغدغه بنزینی که میسوزد، برای رتق و فتق امور مردم در خیابانها تردد میکنند، امسال کارانه و عیدی و پاداش مدیر فلان اداره چقدر اضافهتر از کارمندان شرکتی و رسمی همان اداره خواهد بود؟ آیا نظافتچی اداره ….. حقوق سیصد هزار تومانیاش به سه میلیونی که مدیرعامل همان اداره در پایان هر ماه بیدغدغه و تنها بهعنوان حقوق دریافت میکند، خواهد رسید؟
آیا….. صدای بوقهای ممتد خودروهایی که با دیدن چراغ سبز روشن شدهاند و آماده حرکت بهسوی جلو هستند، از ژرفنای خیال یارانهها خارجم میکند، اما همچنان چشمم مسیر یارانهها را دنبال میکند تا بدانم به کدام جیب سرازیر خواهد شد.
سلام. ظلم بالسویه عدل است !!!!!!!!!!
خلیل
۲ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۵۴