در ديداري با محمد نوری زاد در راهرو دادگاه:
روز عاشورا ، جنازه ام را بر سرشان می کوبم!
روز عاشورا ، جنازه ام را بر سرشان می کوبم!
. ادامه راه سبز(ارس): وب سايت رسمي نوري زاد مطالبي را به نقل از يك شاهد ناشناس كه مدتي را در راهروهاي دادگاه انقلاب با محمد نوري زاد نشست داشته منتشر نموده و نوشته است؛ نویسنده این مطلب به قول خودش توفیق این را داشته است که سی دقیقه در راهروی طبقه سوم دادگاه انقلاب در کنار محمد نوری زاد بنشیند. به دلیل ممنوعیت ملاقات هفتگی، خانواده وی هیچگونه اطلاعی از او و از هم سلولی اش آقای سید مصطفی تاج زاده ندارند. خدای قادر متعال نویسنده این مطلب را در کنار محمد نوری زاد می نشاند تا او آخرین خبرها را به ما برساند. نویسنده ناشناس، هرکه هست، خدایارش. که به همین اندازه ما را از عزیزمان با خبرکرد:اول که دیدمش، نشناختمش. موهای سرش بلند شده بود. جوری که گویی سه ماهی او رابه آرایشگاه نبرده باشند. پای چپش می لنگید. از شعبه ۲۸بیرون آمده بود. در راهرو جای نشستن نبود. به اتاق منشی رفت تا بریکی از صندلی های اتاق منشی بنشیند. منشی شعبه ۲۸ اجازه نداد. به راهرو برگشت. من به احترامش از جا برخاستم تا به جای من بنشیند. قبول نکرد. اصرار کردم. قبول نکرد. التماسش کردم. قبول نکرد. ایستاد. چهره آرام اما پیروز داشت. گویی از یک جنگ تمام عیار بازآمده بود. جنگی که در آن، پشت حریفش را به خاک برده بود، جوان سربازی که او را از زندان اوین به دادگاه آورده بود، تقلا کرد تا شاید جایی برای نشستن نوری زاد پیدا کند. راهرو، از همیشه شلوغ تر بود. عده ای از متهمین را با دستبند و پابند آورده بودند. صندلی ها اشغال بود، سینه کش دیوار نیز جای برای نشستن نداشت. تا این که بخت یار شد و نفر پهلوی دستی مرا صدا زدند. مثل فنر از جا جست و رفت. اینجا بود که کنار کشیدم و به نوری زاد اشاره کردم در کنار من بنشیند. نشست. پرسیدم: مرا می شناسید؟
گفت: چهره نورانی شما برایم آشناست. اگر اسم شریف شما بخاطرم نیست مرا ببخشایید. درست همینطور کتابی صحبت کرد. “ببخشایید”. انگار یک متن ادبی ویراستاری شده را با صدای گرمش می خواند. همان صدای گرمی که در سایت شخصی اش هست و با خدا مناجات کرده است. ” نجواهای محمد نوری زاد در زندان ”. همان صدایی که گاه با بغض و هق هق کلماتی که در گلو می مانند و شکسته و ترک خورده به گوش می رسند، همراه است:
- خدایا، درکنار سلول انفرادی من، جوانی سخت ناله می کند و از تو طلب مرگ می کند. کف دستم را بر دیوار مشترکمان می گذارم و آیه ای از قرآن تو را برای او می خوانم. ” الحمدالله الذی اذهب عنی الحزن ان ربنا لغفور شکور. عجبا که جوان آرام می گیرد.”
من نجواها را با صدای حزن آلود نوری زاد بارها شنیده و بارها با او گریسته ام. با او به بالای ابرها سفر کرده ام. و با او در سلول تنگ انفرادی زانو به زانو نشسته ام. خدا خواست در بیداری نیز در کنار او بنشینم و چند کلمه ای از او بشنوم. صحبت کردن من و او جایز نبود. یعنی ما اجازه نداشتیم با هم صحبت کنیم. حتی سربازی که او را آورده بود، دوبار به نوری زاد تذکر داد که صحبت نکند. اما شلوغی راهرو و رفت و آمد متهمین وسربازها و خانواده هایی که به احتمال ملاقات بستگان خویش آمده بودند، این امکان را فراهم آورد که نوری زاد نجوا گونه با من صحبت کند. شاید من که در کنار او بودم، به زور می شنیدم او چه می گوید. هیچوقت یادم نمی رود. وقتی دانست من دانشجو هستم، روز شانزدهم آذر را به من تبریک گفت. آن روز، شانزدهم آذر بود. من سراپا گوش بودم و او مسلسل گون، هرچه را برخودش گذشته بود برای من گفت. از من خواست تا شنیده هایم را به اطلاع دیگران برسانم. و تأکید کرد: “یک مطلبی از گفته های من تنظیم کن و به سایت شخصی من بده. منصف باش و چیزی از خودت بر آن اضافه نکن و روح سخنان مرا تغییر نده. ” گفتم: چشم.
و نوری زاد ادامه داد:
چند هفته پیش، در یک دادگاه سه دقیقه ای مرا بخاطر توهین به مأموران وزارت اطلاعات مجرم دانستند. بازپرس عجول، طی دو سوال سرو ته قضیه را به هم آورد و پرونده ای برای من تشکیل داد. ظاهراً در نامه ای به رهبری، من نوشته بودم که مأموران وزارت اطلاعات، با متهمین بازداشت شده برخوردهای تند همراه با ضرب و شتم دارند و به آنها ناسزا می گویند. من در پاسخ به سوأل اول این بازپرس عجول نوشتم: وقتی مأموران وزارت اطلاعات، کله حمزه کرمی و عبداله مؤمنی را در کاسه مستراح فرو می کنند و خود مرا – محمد نوری زاد را – می زنند و غلیظ ترین فحش های رکیک را بر زبان می آورند، چرا نباید به این رویه زشت و هیولاگون اعتراض کنم؟ خلاصه در آن سه دقیقه، بازپرس عجول مرا مجرم دانست و پرونده ای را که مأمور تشکیل آن بود، تشکیل داد. مگر او، و گنده تر از او، می توانند به شکایت وزارت اطلاعات توجهی نکنند و بگویند این شما هستید که مقصرید؟بازپرس بی نوا باید زندگی کند. او که قرار نیست به زحمت بیفتد. گور پدر عدالت و انصاف و کسی که از دستگاه قضایی طالب حق و حقیقت است. من بعد از این بازپرسی خنده دار، نامه ای نوشتم به رئیس قوه قضاییه و از مأموران خاطی وزارت اطلاعات شکایت کردم. نامه ام صریح بود. طوری که دو نفر، یکی از اطلاعات، و یکی هم از دادستانی مرا خواستند. مرد اطلاعاتی که خودش را ” نوروزی ” می نامید، مودب بود اما مرا فریب خورده می دانست. جوابش را دادم. دومی می خواست بداند که من کی و کجا از مأموران اطلاعات کتک خورده ام و ناسزا شنیده ام و شکایت کرده ام. می گفت با یک واسطه از طرف خود آقای لاریجانی آمده. اسمش را پرسیدم. نگفت. شاید آقای لاریجانی می خواسته بداند این ” کله در مستراح فرو کردن ها ” در دوره او بوده. همین که فهمید به دوره پیش از او مربوط است، فتیله عدالتش پایین کشیده شده و خیالش راحت شده است. تا این که دیروز پانزده آذر، مرا به همین شعبه ۲۸ آوردند پیش قاضی مقیسه. در همان یکی دو جمله اول دانستم قاضی بی ادبی است. زانوی پای من درد می کند. مثل شعبان بی مخ ها داد زد: لنگت را جمع کن. به او گفتم: قاضی باید با ادب باشد. من پایم درد می کند. گفت: پس دراز بکش. در اتاق سه نفر بودیم. من و مقیسه و منشی که گفته های مقیسه را می نوشت. مقیسه یک روحانی فربه است. شروع کرد به خواندن پرونده من در همان جلسه. به او گفتم: یک قاضی باید متن پرونده را قبلاً خوانده باشد. گفت:سرمان شلوغ است. نمی رسیم. گفت: تو باید ثابت کنی این حرف هایی را که درباره مأموران وزارت زده ای!
راستش من ته این دادگاه نمایشی را می دانستم چیست. مگر این فردی که اسمش را قاضی گذارده دستگاه اطلاعات را رها می کرد و برحق من انگشت می نهاد؟ هرگز. و چون دادگاه را به شدت نمایشی یافتم، به مقیسه گفتم: من، نه شما را و نه این دادگاه را قبول ندارم. مقیسه به منشی اش گفت: بنویس من نه تو را نه این دادگاه را قبول ندارم. و منشی نوشت. داشتند سندهای لازم را علیه من کامل می کردند. مقیسه روکرد به من و گفت: اگر ثابت نکنی می دهم شلاقت بزنند. حکم زندان برایت می برم. گفتم: من تو را و نه دادگاهت را به رسمیت نمی شناسم. گفت: حسابت را می رسم. گفتم: تو مرعوب وزارت اطلاعاتی. من تو را قبول ندارم. مقیسه به منشی اش گفت: بنویس تو مأمور وزارت اطلاعاتی من تو را قبول ندارم. و منشی نوشت.
مقیسه گفت: بدبخت می دانی با خودت چه می کنی؟ گفتم: هرچه در توان داری بکار بگیر. یک سال. ده سال. بیست سال. حبس ابد. تو با هر رأیی که می دهی آتش جهنمت را شعله ورتر می کنی. مقیسه به تنگ آمد و گفت: حالی ات می کنم مزدور اجنبی. گم شو بیرون. به او گفتم: من مزدی اگر گرفته ام از جمهوری اسلامی بوده. کارمند جهادسازندگی بوده ام. کارم مشخص بوده. تو چه؟ که بر مسند علی نشسته ای و با عدالت شوخی می کنی ! منشی به مقیسه گفت: بنویسم؟ مقیسه به او گفت: نه، ولش کن. مریض است. نمی بینی؟ به مقیسه گفتم: مریض خودتی. کدام مریض، مریض تر از کسی که بر سر حق و عدالت کلاه می گذارد؟ از اتاق بیرون آمدم. مرا به اوین بازگرداندند و امروز باز به شعبه ۲۸ آوردند. وارد اتاق مقیسه که شدم، علاوه برخود او و منشی اش، یک خانم ( نماینده دادستان ) و مردی که بعداً فهمیدم محض احتیاط آورده اند تا من با مقیسه دست به یقه نشوم هم بودند. مقیسه سر ضرب شروع کرد و بدون بسم الله و رسمیت جلسه از من پرسید: به چند سال محکوم شده ای؟ خواستم چیزی نگویم، اما گفتم: در پرونده من هست. گفت: در این پرونده نیست. گفتم: از دستگاه کامپیوتر دادگاه سوأل می کردید مشخص می کرد. گفت: حالا تو بگو. گفتم: سه سال و نیم. گفت: تو نوشته ای که مأموران اطلاعات کله متهمین را در کاسه توالت فرو می کنند. باید این را ثابت کنی. می دانستم بازی شروع شده است وصحنه با حضور نماینده دادستان کامل است. گفتم: من نه شما را و نه این دادگاه را به رسمیت نمی شناسم. مقیسه به منشی اش گفت: بنویس می گوید من نه تو را و نه این دادگاه را به رسمیت نمی شناسم. مقیسه گفت: تو نوشته ای با حمزه کرمی و عبدالله مومنی این کار را کرده اند. من این دونفر را می آورم اینجا اگر گفتند با ما این کار را نکرده اند چه؟ گفتم: اگر معلوم شد مأموران وزارت اطلاعات مقصرند چه؟ شما آدمی هستی که برعلیه آنها رأی بدهی ! نیستی. به همین دلیل من کوچکترین ارزشی برای این دادگاه قائل نیستم.مقیسه به نماینده دادستان گفت: تا کیفرخواست مرا بخواند. آن خانم، در دو جمله مرا مستحق مجازات دانست. درست همان نقشه ای که از پیش مشخص بود. گفتم: خانم محترم، ضمن احترام به شما و چادر شما، من این دادگاه و این قاضی را قبول ندارم. مقیسه گفت: چرا؟ گفتم: بخاطر این که شما فرسنگ ها از عدالت فاصله داری. مقیسه به منشی اش گفت: بنویس تو فرسنگ ها از عدالت فاصله داری. مقیسه به من گفت: من بزرگترهای تو را به طناب اعدام سپرده ام. از سال ۶۰ تا الآن دارم قضاوت می کنم. گفتم: جهنمت را در همین دنیا خواهی دید. گفت:بدبخت،من خودم رادرمرکز بهشت می بینم. گفتم: اگر این را هم نگویی شب ها چطور از عذاب وفشاروجدان بخوابی. تازه اگر وجدانی برایت مانده باشد. گفت: اگر ثابت نکنی این حرفها را، می دانم با تو چه کنم. گفتم: قبولت ندارم. بویی از عدالت نبرده ای. گفت: باشد. پس من بر اساس همین پرونده ( پرونده دو سوالی وسه دقیقه ای که در آن حمزه کرمی و عبدالله مومنی اشاره کرده بودم. وسرهای فرو شده آنها در مستراح و فحش ها و ناسزاها)رأی صادر می کنم. گفتم: بروم؟ گفت: باش تا حکم به تو ابلاغ شود.
صحبت های نوری زاد به اینجا که رسید، او را به داخل صدا زدند. رفت و ده ثانیه بعد برگشت. از کنار من عبور کرد، به احترامش از جا بلند شدم. توقفی کرد و گفت: “دوسال حبس برید. به مقیسه گفتم بنویس سی سال !” نوری زاد با سرباز همراهش و مأمور دیگری که درجه بالاتری داشت، درطول راهرو رفت و به طرفی پیچید. من بلافاصله کاغذ و قلم در آوردم و هرچه را که از او شنیده بودم، نوشتم تا فراموشم نشود. نوری زاد در آن نجوای نیم ساعته، به اندازه یک ساعت مطلب فشرده به من گفت. چیزهای دیگری هم از او شنیدم که بد نیست آنها راهم متذکر بشوم.
پیش از آن که از صندلی ای خالی شود و او درکنار من بنشیند، یکی از وکلای سرشناس آمد و با دیدن نوری زاد که ایستاده بود، با او خوش و بش کرد. شنیدم که نوری زاد به گفت: آقای وکیل، میدانم که کار شما نیست اما برای زندان انفرادی بازداشت شدگان یک فکری بکنید. من اطمینان دارم اگر همین آقای مقیسه را یک روز، حتی تفریحی به سلول انفرادی بیندازند، می آید و یک روز را بیست روز محاسبه می کند. چرا باید یک روز در سلول انفرادی، که با هزار جور هول و هراس همراه است، معادل یک روز بند عمومی محاسب شود؟ دربند عمومی، جمعیت زیادی هست. در سلول انفرادی هیچیک از اینها که نیست، نگرانی و اضطراب و هول و هراس هم هست. وکیل با شنیدن این سخنان، پا به پا شد و گفت: آقای نوری زاد، اینها به ما مربوط نیست. باید مجلس روی این موضوع کارکند.
نوری زاد انگار که بخواهد تیری درتاریکی انداخته باشد. به او گفت: برای همین موضوع، بسترسازی کنید. در محافل، درهرکجا که بحثی قضایی هست، این مهم را مطرح کنید. اگر یک روز انفرادی معادل ده روز محاسبه شود، بسیاری از زندانیان امروز، آزاد می شوند.
یک نکته دیگر هم از نوری زاد شنیدم که بسیار به دلم نشست. نوری زاد ایستاده بود که یکی از زندانیان سیاسی جلو رفت و اورا درآغوش گرفت و بوسید و حال آقای تاج زاده را از نوری زاد پرسید. نوری زاد دست به شانه اوگذاشت و گفت: «همینقدر بگویم که من تاج زاده را ندیده بودم. علیه اومطالب انتقادی زیادی نوشته بودم. رفتار و گفتار تند او را نمی پسندیدم. اما اکنون که چندماهی است با اوهمنشین شده ام، او را مردی منطقی، مسلمان، خیراندیش میدانم. تاج زاده بسیارپاک است. در مسایل سیاسی آگاه و کارشناس است. همه اینها به کنار، پیشنماز من است درنماز جماعت.
نوری زاد رابه اوین برگرداندند. اماآخرین سخنان اودرگوشم مانده است. قاطع و تردید ناپذیر:
«من از روز بیست آذربه اعتصاب غذای خشک دست خواهم زد. دراعتراض به قانونی که نیست. عدالتی که نیست وظلمی که هست. علت این که از روز بیستم (شنبه) رابرای شروع اعتصاب انتخاب کرده ام این است که می خواهم درست روزعاشورا، جنازه ام را بر سر اینها بکوبم.»
این تابلو راشما مجسم کنید: یک راهرو، و یک مرد در میان دومأمور می لنگد و پیش می رود. آیا او به سوی مرگ می رود؟ خدایا درعاشورای توچه نهفته است؟
نوری زاد یک تقاضا نیز داشت: «بهمه بگو حلالم کنند؛ مخصوصاً به خانواده ام؛ به همسر و فرزندانم؛ که بسیار آزردمشان.»
«اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد»
اگر دین دارید با اسرا و ملت مظلوم چنین نکنید
اگر دین ندارید اما آزادهاید این همه پستی و جبّاریت رسم آزادگی نیست!
اگر نه دین دارید و نه آزادهاید اما به حرمتِ آبا و اجدادی خود میبالید نامشان را به این فرومایگی نیالایید...
شما حاكمان، نه در دین خانه دارید و نه در آزادگی و نه در خاندان؟!
شما ظالمان آواره کدام ویرانهاید؟ کاسهی سر مظلوم را به کیسهی زر ظالم فروختن در کدامین بازار آموختهاید؟
يا حسين
۲۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۲۲