بر مجروحان حوادث پس از انتخابات چه می گذرد: «زندگی، زخم ، عفونت و امیدواری»؛ با دیدن زندگی هر مجروح هزار بار در دل می گویم کشته شده ها خیال شان راحت شده؛ اما کسی که جانش گلوله خورده ، نخاعش قطع شده، زخم بستر گرفته و قدرت راه رفتن و حتی حرف زدن از او گرفته شده چگونه می خواهد زندگی کند؟ در این یک ساله بر کسانی که در جریان حوداث پس از انتخابات مجروح شده اند؛ تیر خورده اند، چه دردی را متحمل شده اند و بر خانواده هایشان چه گذشته است؟ ادامه مطلب...
انتشار متن کامل ویرايش دوم منشور جنبش سبز: «نسخه اولیه این منشور در بیانیه ۱۸ میرحسین موسوی آمده بود. آنزمان موسوی صاحبنظران را به نقد و بررسی این منشور و کمک به تقویت و تنقیح آن دعوت نمود. پس از آن بیش از یکصد نفر از کارشناسان و صاحبنظران حوزه‌ های مختلف پیرامون منشور نقدها و بررسی های خود را ارایه کردند. نسخه ویراسته شده به امضای امضای موسوی و کروبی رسیده شده بود و به امانت نزد شورای هماهنگی راه سبز امید قرار گرفته بود تا در موقع مقتضی منتشر شود.» ادامه مطلب...
روزی که پا در عرصه مبارزه با سیاه پرستان گذاشتم، به خوبی از سرنوشت احتمالی خود آگاه بودم. از سیاه پرستان، انتظاری جز قتل و اعدام و مرگ نداشته و ندارم. از سیاهی متنفر بودم. آنقدر متنفر بودم که برای دیدن لبخندهای سبز بر لبان هموطنم، از جان خود نیز گذشته بودم. من از مرگ نمی ترسم. از اعدام نمی ترسم. مرگ من آغاز رویش جوانه های سیاه ستیز و پراکنش قاصدکهای صلح سبز خواهد بود. ای هموطن! اگر روزی سیاه پرستان جان من را نیز ستاندند، بر من سیاه نپوش و اشک نریز، حقم را پس بگیر، همين.
درصورت فيل.تر شدن از اين آدرس استفاده كنيد: http://0mid.arasnava.tk يا http://myyahoo.arasdotcom.tk

از آن سوی : رو به اندرون

محمد نوری زاد
از آن سوی: رو به اندرون


من می خواهم دست شما را بگیرم و از منفذی متفاوت ، شما را به تماشای یک نمایش خیالی از انتخابات اخیر ریاست جمهوری ببرم . وشما را در کنار آقای میرحسین موسوی بنشانم که رییس جمهورشده اند . ایرادی که ندارد ؟ خیال است دیگر.

* * *

بجای مقدمه : من گاه ، به گفتگوی شرموک الاغ ، با خدای متعال می اندیشم . و صحنه ای را تجسم می کنم که الاغ ، ضجه و شکوه به آستان خدای برده و سربه زیر ومحزون و بغض کرده ا زخدا گله می کند . این که : مگر نه مرا توخود خلق کردی و بارمردمان به دوش من گذاردی و کمال مرا در این باربری و بارکشی مقدرفرمودی ؟ پس چرا دراین میان ، صدای عر و تیز مرا به سخره گرفتی و درقرآن خود از آن به "انکرالاصوات" نام بردی ؟ و با این خلقت طنزگونه ات ، درهمه طول تاریخ ، خندیدن آدمیان برمرا مباه و مجاز دانستی ؟ آدمیان تا صدای مرا می شنوند ، به یاد شاره انکرالاصواتی تو می افتند و برمن خنده می کنند . و حال آنکه من دراین ورطه مسخرگی ، هیچ از خود ندارم و تنها هرآنچه تو فرموده ای ، ابراز می کنم .

من حتی در این تخیل خود ، به اشکی که از چشمان الاغ فرو می چکد و برگونه اش می غلتد نیز می اندیشم . الاغ را می بینم که با گوشهای آویزان ، انگار که کوهی برپشت داشته باشد ، آرام به میعادگاه معهود و مالوف خود باز می رود . و باز خدای خوب را می بینم که نازکشان از پی او می رود و با سرانگشتان خداوندگاری اش ، اشک الاغ را از گونه هایش می سترد و درگوشش نجوا می کند : مخلوق نازنین من ، نگران مباش . من درقیامت عنقریب خود ، حتما به حق تو رسیدگی خواهم کرد و درمنظر همه مخلوقاتم ، شان خراش خورده تورا ترمیم خواهم کرد . مرا چاره ای نبود از این که برای تربیت آدمیان خود ، به سمت تو اشاره کنم . وگرنه صدای عرو تیز آنان ، همه هستی را به خنده وا می داشت .

داستان ورود سپاه به عرصه اقتصاد و خرید سهام مخابرات ، بخش کوچکی از یک کتاب صدجلدی است . دربخش های دیگراین کتاب صد جلدی ، حکایت هایی نوبه نو ، دست به دست می دهند و ما را به این روزگار درهم می کشانند .

من درجایی دور ، دربازارچه مرزی میلک زابل ، عده ای از سربازان گمنام امام زمان را دیدم که انبار بزرگی از کودشیمیایی را به افغان ها می فروختند . و درحوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی ، دیدم که ازسود دخانیات و واردات سیگارو معدنی که صاحب شده بودند ، آثار هنری تولید می کردند .

من امام جمعه ای را دیدم که وقتی به او می گفتیم : حاج آقا ، می گویند این قایق مسافربری بزرگ مال شماست ، درپاسخ می فرمود : من تکذیب می کنم . این قایق مسافربری بزرگ ، اگرچه به اسم من است ، اما متعلق به حوزه علمیه برادران است . وباز وقتی از او می پرسیدیم : حاج آقا ، می گویند مجتمع تجاری سرچهارراه انقلاب مال شماست ؟ بلافاصله تکذیب می کرد که : اگر چه به اسم من است ، اما آن مجتمع تجاری سرچهارراه انقلاب ، متعلق به حوزه علمیه خواهران است.

من درنوار ساحلی جنوب ، درمیانه راه ها و جاده ها ، در سواحل شمال ، و درهرکجایی که شما از باب امتحان انگشت بگذارید ، مامورانی را دیده ام که در لباس نظامی و انتظامی ، آستین همت بالا زده اند و در مجاهدتی مثل زدنی ، عرق ریزان ، به حمل و انتقال کالا مشغولند . و دیدم که برای این مجاهدت بزرگ ، حتی اسکله های اختصاصی تدارک دیده اند . و کمی آنسوتر ، مدیر فلک زده یک اداره اقتصادی را دیدم که با بندبند انگشتانش ، سعی می کرد با وارسی اسناد ، کالاهای رسمی وارداتی را شماره کند و با کالاهای موجود دربازاربسنجد .

من به معادن و کارخانه ها و املاک بی صاحب بسیاری نیزسرزده ام . که چگونه در یک ماراتون غارت ، میان دوستان سپاهی و انتظامی و دستگاههای دولتی ، و به حکم رسمی و تردید ناپذیر دستگاه قضایی ، تقسیم شده اند . با سندهای واگذاری تنظیم شده . و مالکیت مسلم .

من خودم که نه ، روح من به سفرهای خارجی نیز رفته است و از دارایی های جماعتی که از وابستگان بوده اند ، خبرگرفته است . آنجاها نیز مجاهدتهایی درکاراست بیاو بنگر .

خدایا می بینی حال و روز مرا؟ من دراین روزگار ، بایستی از فرازها و بلندبختی های سرزمینم سخن می گفتم و از غرور سربه آسمان می ساییدم . اما می بینی که اشک ریزان ، درحسرت فرصت های روبیده شده ، دست بردست می زنم و لب می گزم .

من حتی رییس جمهوری را دیدم که با همراهانش ، گونی های پراز پول به دوش گرفته اند و با چشمانی اشکبار ، علی وار ، به درخانه فقرا می روند و اصلا هم درانتهای ذهن مبارکشان ، به رای فقرا نمی اندیشند .
این ها که آوردم ، تنها چند برگی از آن کتاب صد جلدی است . مابقی را می گذاریم به عهده حضرت صاحب . که مگر خودش بیاید و با مجاهدت مردان حسابگرش ، موی از شکاف خلاف بیرون کشد .

من می خواهم دست شما را بگیرم و از منفذی متفاوت ، شما را به تماشای یک نمایش خیالی از انتخابات اخیر ریاست جمهوری ببرم . وشما را در کنار آقای میرحسین موسوی بنشانم که رییس جمهورشده اند . ایرادی که ندارد ؟ خیال است دیگر.

آقای میرحسین موسوی ، رو به مردم ، پشت میزش نشسته ، ودرکنارش سپاهیان و امامان جمعه و متولیان امور اقتصادی و سندسازان دستگاه قضایی و نمایندگان آستان قدس رضوی و نمایندگان مجلس و خیل بیشماری از این دست ، لرزان ، برسرپا ایستاده یا روی صندلی های ساده ای ، نشسته اند .

آقای میرحسین موسوی روبه مردان آهنین سپاه وماموران انتظامی می گوید : من این تابلوها را برای مشق شمایان به دیوار نصب کرده ام . این قلم ها را بردارید و برای مردم بنویسید که به کجاها چنگ برده اید و در این سالهای دراز چه کرده اید و چه برده اید !
مردان آهنین ما با کمی تردید که : ما باید جوابگوی دیگری باشیم نه تو ، سرانجام قلم ها را برداشته و از تابلویی به تابلوی دیگر می روند و یک به یک برداشته های خود را شماره می کنند .

نوبت به امامان جمعه می رسد . اول اعتراض می کنند که آقای رییس جمهور به شما مربوط نیست ما چه کرده ایم و برای خواهران وبرادران و بستگان و اطرافیان چه تمهیداتی فراهم آورده ایم و درچه کارهایی دخالت کرده ایم بدون اینکه مسئولیت این دخالت های غیرکارشناسانه خود را پذیرفته باشیم . حساب و کتاب ما با دیگری است نه با تو . اما مگر می شود به چشم مردم چشم دوخت و از کنار پرسش های ویرانگرشان بی تفاوت گذرکرد؟ امامان جمعه هم دست به قلم می برند .از تابلویی به تابلویی دیگر .

نوبت به آستان قدس رضوی ها می رسد . ابتدا پرخاش می کنند که : ای داد ای بیداد ، زمانه چه گندی به خود گرفته است که می خواهند درکار آستانه مقدسه دخالت کنند . اما این رییس جمهور بعد از بیست وپنج سال نیامده است که برای هر دستگاه مملکتی ، حیاط خلوتی مجاز و مخصوص بخود به رسمیت بشناسد . آستان قدسی ها هم به ناچار دست به قلم می برند و از تابلویی به تابلویی کوچ می کنند .

نوبت به آقای احمدی نژاد وتیمش می رسد . که باید قلم بردارند و بگویند با آنهمه پول نفت چه کرده اند ؟

من به ادامه داستان نمی پردازم . خدای می داند که قصد من از ترسیم یک چنین صحنه خیالی ، طرفداری کور از مثلا آقای موسوی نیست . من برخلاف سخنوران رسمی و دستگاههای رسمی سخن پراکنی ، عقبه موسوی و همفکرانش را به آمریکا و اسراییل بند نمی کنم . باورم براین بود و هست که یک ماجرای خانوادگی را که به راحتی می شد به نفع نظام و مردم حل کرد ، به دیگران بند کرده ایم و در این ادعا سخت گرفتار شده ایم . من می خواهم درهمین خانه خودمان قضیه را رتق و فتق کنم .

احساس که نه ، باورم این است که : ورود غریبه ای به اسم موسوی به مناسبات اجرایی کشور ، دراین زمان ، یعنی درسال یکهزار و سیصدو هشتادو هشت شمسی ، برج بلند هویتی آدمها و دستگاههای بسیاری را که درآرامش اختفا ، سربه رفتار نامبارک خود داشته اند به لرزه در می آورد و خوابشان می آشفت . از نگاه آنان : موسوی غریبه بود . خودی نبود . پس برای رهایی از یک چنین صحنه ای که می توانست از خیال به واقعیت درآید ، چه باید می کردیم ؟ پاسخش این است : هرطور شده ، اگر زمین را به آسمان بدوزیم ، نباید اجازه بدهیم این غریبه حرف گوش نکن به اندرون و اختفای ما سرفرو کند .

حالا شما ، درمقام خواننده این مطلب ، سعی کنید ارتباط مقدمه این نوشته را با انتهایش کشف کنید . این که : چرا الاغ ، به قدر یک تاریخ ، باید مضحکه موجودی به اسم انسان باشد ؟ من خود معتقدم خدای خوب ، جبران می کند . قبول ندارید ؟ اگر قبول ندارید ، یکبار دیگر مقدمه این نوشته را بخوانید تا راز اشکهای دراز گوش داستان ما را بدانید .

0 نظرات :: از آن سوی : رو به اندرون

جديدترين ديدگاه خوانندگان