بسیج مدرسه عشق بود
. ادامه راه سبز(ارس): چند روزی بود سعی میکردم خودم را قانع کنم تا مطلبی در باره دوران جنگ بنویسم اما دستم به قلم نمی رفت . مرور آن روزها تداعی لحظات و ساعاتی را میکند که وقتی با یاد آنها به امروزم نگاه میکنم دردی کشنده سراسر وجودم را میگیرد .
پس از اخراجم از دانشگاه در اوایل سال ۵۷ ایران را برای ادامه تحصیل ترک کردم و به آمریکا رفتم و مشغول تحصیل و در عین حال فعالیت در انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا شدم . کار میکردم و درس میخواندم و خوشبختانه در درس بسیار موفق بودم . جنگ آغاز شد و دیگر مرا تاب و تحمل ماندن در خارج از ایران وجود نداشت . چند روزی پس از آغاز جنگ تحصیل را ناتمام گذاشتم و آمریکا را با همه جاذبه هایش برای جوانی مانند من ، که تمام آرزویش در آن زمان تحصیل بود رها کردم و به وطن بازگشتم . بلافاصله پس از بازگشت به عضویت بسیج در آمدم البته در آن زمان بسیج ملی بود . من از کسانی بودم که اولین دوره آموزش های عقیدتی و نظامی را گذراندم و سپس خود مربی این آموزش ها شدم . یادش به خیر مربی نظامی ما شهید منصور غفاری بود که از افسران شهربانی زمان شاه بود و با عشق و علاقه ای خاص به ما آموزش میداد و در همان اوایل جنگ به شهادت رسید . از اولین پایه گذاران بسیج بودم و ستاد ناحیه سه بسیج از منطقه پنج تهران توسط من و چند نفر دیگر از دوستانم در مسجد النبی نارمک تاسیس شد .
آنچه آن روزها به چشم میخورد صفا و صداقت و عشقی بود که در بچه های بسیج وجود داشت . از رده سنی نوجوان تا پیر مرد های ۷۰ و ۸۰ ساله . هدف از بسیجی شدن ، خودسازی ، خدمت و یاری رساندن به مردم ستم کشیده و سختی دیده ایران بود و نیز آماده شدن برای نبرد با دشمن بیرونی . یادم می آید در اوایل جنگ شایع شده بود که آمریکا قرار است با هواپیما و هلی کوپتر به تهران حمله کند . بچه های بسیج همه در حال آماده باش بودند . دو برادر بودند به نام های محمد رضا و حمید رضا سوری . اولی ۱۷ ساله و دومی نوزده ساله . یکی از این دو برادر یعنی محمد رضا چند روز متوالی اسلحه در دست صبح اول وقت به بالای مناره مسجدالنبی نارمک میرفت و تا آخر شب منتظر هواپیماهای آمریکایی می نشست تا آنها را در صورت رویت هدف قرار دهد آن هم با یک سلاح ساده معمولی . تنها برای اقامه نماز پایین می آمد و حتی یک تکه نان بربری با خود می برد تا لازم نباشد برای خوردن غذا محل خود را ترک کند .
یادشان گرامی ، هر دو به فاصله یک روز در عملیات فتح المبین شهید شدند و پیکر پاکشان به فاصله چند روز در تهران تشییع شد . محمد رضا آر پی جی زن بود و هنگام شلیک به سمت تانک دشمن سرش مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و همچون مولایش حسین ابن علی (ع) بدون سر به خاک سپرده شد .
شب ها برای ورزش و آماده گی جسمی در اطراف مسجد راهپیمایی میکردیم و میدویدیم و رجز خوانی میکردیم . مردم تقریبا بدون استثنا در مقابل منازل جمع میشدند و به تحسین ما مشغول بودند . یکی آب میاورد ، یکی شربت و مادران دست به سوی آسمان برایمان دعا میکردند . بسیجی یک جوان نمونه بود . یک یار و یاور برای مردم . موجودی قابل احترام که همه او را دوست داشتند و بسیج برای ما عبادتگاه بود . شاید این جمله مهندس میر حسین موسوی زیباترین توصیف برای بسیج در آن زمان بود که بسیج مدرسه عشق است.
بسیجی های آن موقع اگر هم لباس شخصی بر تن داشتند نه برای مخفی کاری و رد گم کردن بود به این دلیل بود که میخواستند بگویند ما از جنس مردمیم و با مردم . نه حقوقی میگرفتند و نه پاداشی بلکه در بسیاری از موارد از جیب خود هزینه میکردند . هیچ پذیرایی خاصی از ایشان نمیشد و حضورشان به حکم وظیفه ای بود که احساس میکردند و آن چیزی نبود جز خدمت به مردم .
باور کنید هیچ انگیزه ای جز انگیزه های معنوی برای حضور بسیجیان وجود نداشت . آن زمان نه سهمیه دانشگاه برای بسیجی وجود داشت و نه تسهیلات استخدامی در دوایر دولتی . خیلی از کسانی که در بسیج فعال بودند از کار و زندگی شخصی خودشان گذشته بودند و ضررهای مادی زیادی نیز از این جهت متحمل شدند . بسیجی خود را از خواص نمیدانست ، خود را شهروند درجه یک به حساب نمی آورد و همواره عرق شرم بر پیشانی داشت ، شرم از اینکه نتوانسته بیشتر خدمت کند . تنها چیزی که انتظارشان را میکشید شهادت بود و بس و البته این نهایت آمال و آرزوهایشان بود . اسلحه در دست داشتیم ولی به هیچ عنوان در مقابل مردم احساس قدرت و برتری نمیکردیم . خود را خدمتگزار واقعی مردم میدانستیم . بسیجیان سالهای اول جنگ به جرأت میگویم دانش آموزان مدرسه عشق بودند . من کاری ندارم که آیا از همان بسیجی های مخلص در زمان جنگ درست بهره برداری شد یا نه و اصلا نمیخواهم در این مورد بحث کنم که مدیریت غلط در زمان جنگ و بویژه بعد از آن چه بلایی بر سر بسیج و بسیجی آورد اما این را با صداقت تمام میگویم که بسیج زمان جنگ چیزی جز عشق و شجاعت و ایمان و ایثار نبود .
ای کاش بسیج را به پای میز معامله نمی کشاندیم. ای کاش برایش قیمت نمیگذاشتیم. ای کاش از سازمان مردم جدایش نمیکردیم. ای کاش خواسته او را از بهشت به دانشگاه و کار و وام با بهره کم تقلیل نمیدادیم و ای کاش بسیج هنوز مدرسه عشق بود ولی افسوس …
پس از اخراجم از دانشگاه در اوایل سال ۵۷ ایران را برای ادامه تحصیل ترک کردم و به آمریکا رفتم و مشغول تحصیل و در عین حال فعالیت در انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا شدم . کار میکردم و درس میخواندم و خوشبختانه در درس بسیار موفق بودم . جنگ آغاز شد و دیگر مرا تاب و تحمل ماندن در خارج از ایران وجود نداشت . چند روزی پس از آغاز جنگ تحصیل را ناتمام گذاشتم و آمریکا را با همه جاذبه هایش برای جوانی مانند من ، که تمام آرزویش در آن زمان تحصیل بود رها کردم و به وطن بازگشتم . بلافاصله پس از بازگشت به عضویت بسیج در آمدم البته در آن زمان بسیج ملی بود . من از کسانی بودم که اولین دوره آموزش های عقیدتی و نظامی را گذراندم و سپس خود مربی این آموزش ها شدم . یادش به خیر مربی نظامی ما شهید منصور غفاری بود که از افسران شهربانی زمان شاه بود و با عشق و علاقه ای خاص به ما آموزش میداد و در همان اوایل جنگ به شهادت رسید . از اولین پایه گذاران بسیج بودم و ستاد ناحیه سه بسیج از منطقه پنج تهران توسط من و چند نفر دیگر از دوستانم در مسجد النبی نارمک تاسیس شد .
آنچه آن روزها به چشم میخورد صفا و صداقت و عشقی بود که در بچه های بسیج وجود داشت . از رده سنی نوجوان تا پیر مرد های ۷۰ و ۸۰ ساله . هدف از بسیجی شدن ، خودسازی ، خدمت و یاری رساندن به مردم ستم کشیده و سختی دیده ایران بود و نیز آماده شدن برای نبرد با دشمن بیرونی . یادم می آید در اوایل جنگ شایع شده بود که آمریکا قرار است با هواپیما و هلی کوپتر به تهران حمله کند . بچه های بسیج همه در حال آماده باش بودند . دو برادر بودند به نام های محمد رضا و حمید رضا سوری . اولی ۱۷ ساله و دومی نوزده ساله . یکی از این دو برادر یعنی محمد رضا چند روز متوالی اسلحه در دست صبح اول وقت به بالای مناره مسجدالنبی نارمک میرفت و تا آخر شب منتظر هواپیماهای آمریکایی می نشست تا آنها را در صورت رویت هدف قرار دهد آن هم با یک سلاح ساده معمولی . تنها برای اقامه نماز پایین می آمد و حتی یک تکه نان بربری با خود می برد تا لازم نباشد برای خوردن غذا محل خود را ترک کند .
یادشان گرامی ، هر دو به فاصله یک روز در عملیات فتح المبین شهید شدند و پیکر پاکشان به فاصله چند روز در تهران تشییع شد . محمد رضا آر پی جی زن بود و هنگام شلیک به سمت تانک دشمن سرش مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و همچون مولایش حسین ابن علی (ع) بدون سر به خاک سپرده شد .
شب ها برای ورزش و آماده گی جسمی در اطراف مسجد راهپیمایی میکردیم و میدویدیم و رجز خوانی میکردیم . مردم تقریبا بدون استثنا در مقابل منازل جمع میشدند و به تحسین ما مشغول بودند . یکی آب میاورد ، یکی شربت و مادران دست به سوی آسمان برایمان دعا میکردند . بسیجی یک جوان نمونه بود . یک یار و یاور برای مردم . موجودی قابل احترام که همه او را دوست داشتند و بسیج برای ما عبادتگاه بود . شاید این جمله مهندس میر حسین موسوی زیباترین توصیف برای بسیج در آن زمان بود که بسیج مدرسه عشق است.
بسیجی های آن موقع اگر هم لباس شخصی بر تن داشتند نه برای مخفی کاری و رد گم کردن بود به این دلیل بود که میخواستند بگویند ما از جنس مردمیم و با مردم . نه حقوقی میگرفتند و نه پاداشی بلکه در بسیاری از موارد از جیب خود هزینه میکردند . هیچ پذیرایی خاصی از ایشان نمیشد و حضورشان به حکم وظیفه ای بود که احساس میکردند و آن چیزی نبود جز خدمت به مردم .
باور کنید هیچ انگیزه ای جز انگیزه های معنوی برای حضور بسیجیان وجود نداشت . آن زمان نه سهمیه دانشگاه برای بسیجی وجود داشت و نه تسهیلات استخدامی در دوایر دولتی . خیلی از کسانی که در بسیج فعال بودند از کار و زندگی شخصی خودشان گذشته بودند و ضررهای مادی زیادی نیز از این جهت متحمل شدند . بسیجی خود را از خواص نمیدانست ، خود را شهروند درجه یک به حساب نمی آورد و همواره عرق شرم بر پیشانی داشت ، شرم از اینکه نتوانسته بیشتر خدمت کند . تنها چیزی که انتظارشان را میکشید شهادت بود و بس و البته این نهایت آمال و آرزوهایشان بود . اسلحه در دست داشتیم ولی به هیچ عنوان در مقابل مردم احساس قدرت و برتری نمیکردیم . خود را خدمتگزار واقعی مردم میدانستیم . بسیجیان سالهای اول جنگ به جرأت میگویم دانش آموزان مدرسه عشق بودند . من کاری ندارم که آیا از همان بسیجی های مخلص در زمان جنگ درست بهره برداری شد یا نه و اصلا نمیخواهم در این مورد بحث کنم که مدیریت غلط در زمان جنگ و بویژه بعد از آن چه بلایی بر سر بسیج و بسیجی آورد اما این را با صداقت تمام میگویم که بسیج زمان جنگ چیزی جز عشق و شجاعت و ایمان و ایثار نبود .
ای کاش بسیج را به پای میز معامله نمی کشاندیم. ای کاش برایش قیمت نمیگذاشتیم. ای کاش از سازمان مردم جدایش نمیکردیم. ای کاش خواسته او را از بهشت به دانشگاه و کار و وام با بهره کم تقلیل نمیدادیم و ای کاش بسیج هنوز مدرسه عشق بود ولی افسوس …
وبسایت شخصی حسین زمان
0 نظرات :: بسیج مدرسه عشق بود
ارسال یک نظر